حكايت پنجاه و ششم: سيّد عليخان موسوي
سيّد دانشمند استاد، سيّد عليخان، خلف عالم گرانقدر سيّد خلف بن سيّد عبدالمطلب موسوي مشعشي حويزي در كتاب «خير المقال» در مورد حكايات آنان كه در عصر غيبت امام عصر(ع) را ديدند گفته كه: از جمله آن حكايت ها حكايتي است كه مردي مؤمن از كساني كه من به آنها اطمينان دارم ما را از آن آگاه كرده و او با گروهي اندك در كاروان حج كرد.
هنگام برگشت مردي با آنها بود كه گاهي پياده مي رفت و گاهي سواره. اتفّاقاً در يكي از منزل ها كاروان با سرعت و شتاب حركت مي كرد و براي آن مرد، سواري فراهم نشد. پس براي استراحت و كمي خواب پايين آمدند، آنگاه از آنجا كوچ كردند و آن مرد از شدّت خستگي و رنجي كه به او رسيده بود بيدار نشد. آن گروه هم به جستجوي او نپرداختند و او همچنان خواب بود تا آنكه به وسيله حرارت آفتاب بيدار شد و كسي را نديد. پس پياده به راه افتاد و مطمئن بود كه هلاك مي شود. به همين دليل به حضرت مهدي(ع) استغاثه نمود و در آن حال بود كه مردي را ديد كه در شكل و قيافه اهل باديه مي باشد و سوار بر شتري است. آن مرد گفت: «اي فلان! تو از كاروان عقب ماندي؟» گفتم: بله. گفت: «آيا دوست داري كه تو را به دوستانت برسانم؟» گفتم: به خدا اين خواسته من است و غير از اين چيزي نيست. فرمود: «پس نزديك بيا.» و شتر خود را خوابانيد و مرا در رديف خود سوار كرد و به راه افتاد. پس چند قدمي نرفته بوديم كه به كاروان رسيديم. وقتي نزديك آنها رسيديم گفت: «اينها دوستان تو هستند» آنگاه مرا گذاشت و رفت.