حكايت پنجاه و پنجم: شهيد ثاني
شيخ فاضل گرانقدر، محمّد بن علي بن حسن عودتي شاگرد شهيد ثاني در رساله ي «بغية المريد» در احوالات شهيد، استاد خود و الطافي كه به ايشان شده آورده است كه: شب چهارشنبه دهم ربيع الاول سال 906 كه او در منزل رمله، تنها به مسجد معروف به جامع ابيض رفت كه زيارت كند انبيايي را كه در غار آنجا است و ديد كه در قفل شده است و كسي در مسجد نيست.آنگاه دست خود را روي قفل گذاشت و كشيد، قفل در باز شد. در غار پايين رفت و به نماز و دعا مشغول شد و غرق در راز و نياز شد به طوري كه فراموش كرد كه قافله حركت كرده، آنگاه مدّتي نشست. پس از آن داخل شهر شد و به سوي مكان قافله رفت و فهميد كه آنها رفته اند و كسي از آنها نمانده. آنگاه در كار خود سرگردان شد و بسيار فكر كرد در اينكه به آنها بپيوندد با اينكه پياده راه رفتن براي او بسيار مشكل بود چرا كه اسباب و وسايل او را نيز با خود برده بودند. پس در همان راهي كه رفته بودند شروع به حركت كرد ولي به آنها نرسيد و از دور هم آنها را نديد و بسيار خسته شد.
آنگاه در اين حالت كه در سختي و رنج افتاده بود، ناگهان مردي را ديد كه بر استري سوار است و رو به او كرده و به آن طرف مي آيد. وقتي به او رسيد فرمود: «در پشت من سوار شو.» او را سوار كرد و مثل برق عبور كرد. كمي نگذشت كه او را به كاروان رساند و از استر او را به پايين آورد و به او فرمود: «به پيش رفقاي خود برو.» و او وارد كاروان شد. شهيد فرمود: بسيار جستجو كردم كه در بين راه او را ببينم و اصلاً او را نديدم و قبل از آن هم نديده بودم.