حكايت پنجاهم: شيخ حرّ عاملي
همچنين شيخ مذكور در همان كتاب فرموده: من زماني كه كودكي ده ساله بودم به مريضي سختي دچار شدم بطوريكه خانواده و نزديكان من جمع شدند و گريه مي كردند و براي عزاداري آماده مي شدند و يقين كردند كه من در آن شب خواهم مُرد.
آنگاه من در ميان خواب و بيداري پيغمبر و دوازده امام: را ديدم و من به آنها سلام كردم و با يك يك آنها دست دادم و بين من و حضرت صادق(ع) سخني گذشت كه در ذهنم نماند به جز آنكه آن حضرت در حقّم دعا كرد و بر حضرت صاحب(ع) سلام كردم و با آن جناب دست دادم و گريه كردم و گفتم: اي مولاي من! مي ترسم كه با اين بيماري بميرم و مقصد خود را از علم و عمل بدست نياورم.
حضرت فرمود: «نترس، زيرا تو در اين مرض نمي ميري بلكه خداوند تو را شفا مي دهد و تو عمري طولاني خواهي داشت.»
آنگاه كاسه اي كه در دست مباركش بود بدست من داد. من از آن نوشيدم و سالم شدم و بيماري از من رفع شد و نشستم. دوستان و خويشانم تعجب كردند و من از آنچه ديده بودم به آنها چيزي نگفتم مگر بعد از چند روز.