حكايت چهل و هشتم: ملا زين العابدين سلماسي
عالم صالح پرهيزكار، ميرزا محمّد باقر سلماسي، خلف صاحب مقامات عاليه، ملا زين العابدين سلماسي براي من تعريف كرد كه جناب ميرزا محمّد علي قزويني مردي زاهد و عابد و مورد اطمينان بود. او ميل زيادي به علم جفر و حروف داشت و به خاطر به دست آوردن آنها سفرهاي زيادي كرده و به شهرها رفته و بين او و پدرش دوستي بود. آنگاه در آن وقتها كه مشغول آباد كردن و ساختن ساختمان حرم و قلعه عسكريين بوديم به سامره آمد و در پيش ما اقامت گزيد تا آنكه به وطن خود كاظمين برگشتيم و سه سال مهمان ما بود. و روزي به من گفت: دلم تنگ شده و صبرم به پايان رسيده و نزد تو حاجتي دارم و پيغامي هم براي پدر بزرگوار تو.
گفتم: چيست؟
گفت: در آن روزها كه در سامره بودم، حضرت حجّت(ع) را در خواب ديدم. پس از او خواستم كه براي من علمي را كه عمر خود را براي آن صرف كردم كشف كند. آنگاه فرمود: «آن در پيش همنشين تو است.» و اشاره كرد به پدر تو. من گفتم: او راز خود را از من پنهان مي كند. فرمود: «چنين نيست از او بخواه، از تو دريغ نخواهد كرد.» آنگاه بيدار شدم و برخاستم كه پيش او بروم. ديدم كه در طرفي از صحن مقدس به سوي من مي آيد.
وقتي مرا ديد قبل از آنكه حرفي بزنم فرمود: چرا از من در پيش حضرت حجّت(ع) شكايت كردي؟ تو چه وقت از من چيزي خواستي و آن در نزد من بود و من به تو ندادم؟
پس من خجالت كشيدم و سر به زير انداختم و اكنون سه سال است كه همراه و همنشين او شدم نه او حرفي از اين علم را به من فرموده و نه من توانايي سؤال كردن از او را دارم و تا اكنون به كسي ابراز نكردم، اگر مي تواني اين مشكل را از من برطرف كن. من از صبر او تعجب كردم و پيش پدر رفتم و آنچه شنيدم گفتم و پرسيدم كه از كجا فهميدي كه او از تو نزد امام شكايت كرده گفت: آن جناب در خواب به من فرمود. و خواب را تعريف نكرد.