بازگشت

حكايت چهل و ششم: شيخ طاهر نجفي



صالح پرهيزكار، شيخ محمّد طاهر نجفي كه سالهاست خادم مسجد كوفه است و با همسرش در آنجا منزل دارد و اكثر اهل علم نجف اشرف كه به آنجا مي روند او را مي شناسند و تا الان از او غير از خوبي و نيكي چيزي نگفتند و خود نيز سالهاست كه او را به همين اوصاف مي شناسم و بعضي از عالمان پرهيزكار مدّتها در آنجا اعتكاف نموده اند بسيار از تقوا و دينداري او گفته اند. او اكنون از هر دو چشم نابينا و به حال خود دچار است و همان دانشمند قضيه اي از او تعريف كرد. و در سال گذشته در آن مسجد شريف از او خواستم كه دوباره آنرا برايم تعريف كند.

گفت: در هفت يا هشت سال قبل به خاطر جنگ ميان دو طايفه ذكرو و شمرت در نجف، كه باعث قطع شدن تردّد اهل علم و زوّار شد، زندگي بر من سخت شد چرا كه امرار معاش و گذران زندگي با وجود فرزندان زياد و سرپرستي بعضي از ايتام، منحصر به اين دو طايفه بود.

شب جمعه اي بود. هيچ غذايي نداشتيم و بچه ها از گرسنگي ناله مي كردند. بسيار دلتنگ شدم و اغلب به بعضي وردها و ختم ها در آن شب مشغول بودم كه حالم بسيار وخيم شده بود. رو به قبله ميان محل سفينه كه معروف به جاي تنور مي باشد و دكة القضا نشسته بودم و از حال خود به سوي خداي تعالي شكايت مي كردم و در عين حال به او از حال فقر و نداري خود اظهار رضايت مي نمودم و عرض كردم: چيزي نمي تواند برايم بهتر از اين باشد كه روي سيّد و مولاي مرا به من نشان دهي و من غير از آن چيزي نمي خواهم. ناگهان خود را بر سر پا ايستاده ديدم و در يك دست سجاده سفيدي داشتم و دست ديگرم در دست جوان با شكوهي بود كه اثرات شكوه و جلال در او آشكار بود و لباس بسيار خوب و نفيسي كه به سياهي مايل بود پوشيده بود كه من ظاهربين، اول خيال كردم كه يكي از پادشاهان است ولي عمامه در سر مبارك داشت و نزديك او شخص ديگري بود كه لباس سفيدي به تن داشت.

در اين حال به سمت دكّه نزديك محراب حركت كرديم. وقتي به آنجا رسيديم آن شخص جليل كه دست من در دستش بود فرمود: «اي طاهر سجاده را پهن كن.» و من آنرا پهن كردم و ديدم سفيد است و مي درخشد و جنس آنرا نفهميدم كه چيست و روي آن به خط جلي چيزي نوشته شده بود و من آنرا رو به قبله فرش كردم با ملاحظه انحرافي كه در مسجد است. آنگاه فرمود: «آن را چگونه پهن كردي؟» و من از هيبت و عظمت آن جناب بيخود شده بودم و از وحشت و دستپاچگي گفتم: فرش كردم آنرا به طول و عرض.

فرمود: «اين عبارت را از كجا ياد گرفتي؟» اين كلام جزء زيارت است كه با آن حضرت قائم(ع) را زيارت مي كنند. و به من تبسّم كرد و فرمود: «تو داراي اندكي فهم هستي.» آنگاه ايستاد روي سجاده و تكبير نماز گفت و مرتب نور و بهاي او زياد مي شد و مي درخشيد به طوريكه نگاه كردن به روي مبارك آن جناب امكان نداشت. و آن شخص ديگر در پشت سر آن جناب ايستاد و به اندازه چهار وجب عقب تر قرار داشت. هر دو نماز خواندند و من رو به روي آنها ايستاده بودم. در دلم از كار آنها چيزي خطور كرد و فهميدم كه او از آن افرادي نيست كه من گمان كردم. وقتي نمازشان تمام شد آن شخص را ديگر نديدم و آن جناب را بر بالاي كرسي بلندي ديدم كه تقريباً چهار ذراع بلندي آن بود و سقفي داشت و نوري روي آن بود به طوريكه چشم را خيره مي كرد. آنگاه، متوجه من شد و فرمود: «اي طاهر مرا كداميك از سلاطين گمان كردي؟» گفتم: اي آقاي من! تو سلطان سلاطين هستي و سيّد جهاني و تو از اينها نيستي. آنگاه فرمود: «اي طاهر! به هدف خود رسيدي، حال چه مي خواهي؟ آيا هر روز شما را رعايت نمي كنم؟ (مراقب شما نيستم؟) آيا اعمال شما به ما نمي رسد؟»

و به من مژده داد كه حالم خوب مي شود و از آن سختي نجات مي يابم. در اين حال فردي از طرف صحن مسلم كه او را به شخص و اسم مي شناختم و داراي كردار زشت بود، داخل مسجد شد. و به همين دليل آثار خشم و غضب بر آن جناب وارد شد و روي مبارك به طرف او كرد. عِرق هاشمي روي پيشاني اش آشكار شد.

فرمود: «اي فلان! به كجا فرار مي كني؟ آيا زمين و آسمان از آن ما نيست كه احكام ما در آنها جاري است و تو چاره اي نداري جز اينكه زير دست ما باشي؟» آنگاه به من نگاه كرد و تبسّم نمود و فرمود: «اي طاهر به مراد خود رسيدي، ديگر چه مي خواهي؟» پس من به خاطر عظمت و بزرگي آن جناب و حيرتي كه به من دست داد نتوانستم حرفي بزنم و دوباره اين كلام را فرمود و چگونگي حال من قابل توصيف نبود و من به همين دليل نتوانستم جواب بگويم و هيچ سؤالي از آن جناب بنمايم آنگاه به اندازه چشم بر هم زدني نگذشته بود كه خود را تنها در ميان مسجد ديدم و كسي با من نبود. به طرف مشرق نگاه كردم ديدم كه صبح شده و فجر طالع شده.

شيخ طاهر گفت: با آنكه چند سال است كور شدم و بسياري از راههاي امرار معاش بر روي من بسته شده (كه يكي از آنها خدمت كردن به عالمان و طلبه هايي بود كه به آنجا مشرف مي شوند) ولي به حساب وعده اي كه آن حضرت از آن تاريخ تا به حال دادند الحمد للَّه در امر معاشم گشايش شده و هرگز به سختي و رنج نيفتادم.