حكايت چهل و پنجم: ابوالقاسم جعفر قولويه
قطب راوندي در كتاب «خرايج» از ابوالقاسم جعفر بن محمّد قولويه روايت نموده كه گفت: در سال 337 يعني سالي كه در آن قرامطه، حجر الاسود را به جاي خود بردند، من به بغداد رسيدم و تمام تلاش من اين بود كه خود را به مكّه برسانم و شخصي كه حجر الاسود را در جاي خود مي گذارد ببينم زيرا در كتاب هاي معتبر ديده بودم كه معصوم و امام وقت(ع) آنرا در جاي خود قرار مي دهد.
چنانكه در زمان حجّاج، امام زين العابدين(ع) آنرا نصب كرده بود. اتفاقاً به بيماري سختي مبتلا شده بودم به طوريكه قطع اميد كردم و فهميدم كه نمي توانم به آن برسم و ابن هشام را نايب خود كردم و حرفهايم را نوشته و بر آن مهر زدم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اينكه آيا با اين بيماري از دنيا مي روم و يا هنوز مهلت دارم؟ و به او گفتم: خواهش من آن است كه هر كسي را ديدي كه حجرالاسود را در جاي خود گذاشت اين نامه را به او برسان و نهايت سعي خود را براي اين منظور بكار ببر.
ابن هشام گفت: وقتي به مكّه رسيدم، ديدم كه خادم هاي بيت الحرام عازم هستند كه حجرالاسود را نصب كنند و مبلغي كلّي به چند نفر دادم كه قبول كنند چند ساعتي مرا در آنجا، راه بدهند و كسي را با من همراه كردند كه مراقب من باشد و شلوغي جمعيت را از من دور كند. ديدم كه هر چه گروه گروه و طبقه طبقه و طايفه طايفه از هر گروهي كه آمدند و خواستند كه سنگ را بر جاي خود بگذارند سنگ مي لرزيد و مضطرب مي شد و هر ترفندي كه به كار مي بردند در جاي خود قرار نمي گرفت تا اينكه جوان گندم گون خوشرويي آمد و سنگ را به تنهايي برداشت و در جاي خود گذاشت و حجر اصلاً نلرزيد و او حجر را در جاي خود محكم كرد و از بين مردم بيرون آمد و من در حاليكه چشم از او برنمي داشتم از جاي خود بلند شدم و به دنبالش حركت كردم و از زيادي جمعيّت و ترس اينكه مبادا از من غايب شود و به خاطر دور كردن مردم از خود و بر نداشتن چشم از او نزديك بود كه عقل خود را از دست بدهم تا اينكه هجوم خلق اندكي كم شد. ديدم كه ايستاد و متوجّه من شد و فرمود: «نامه را بده.» وقتي نامه را دادم بدون آنكه نگاه كند گفت: «در اين بيماري، ترسي بر تو نمي باشد و آن كاري كه به ناچار چاره اي ندارد در سال 367 براي تو واقع مي شود.» و من به خاطر ترس و هيبت او زبانم از كار افتاد و نمي توانستم حرف بزنم تا اينكه از نظرم غايب شد و اين خبر را به ابوالقاسم دادم و ابوالقاسم تا آن سال زنده بود و در آن سال وصيت كرد. كفن و قبر خود را آماده كرد و منتظر بود تا اينكه بيمار شد. ياراني كه به عيادتش آمدند گفتند: اميدواريم كه شفا پيدا كني. بيماري تو زياد مهم نيست.
گفت: نه، وعده اي كه به من دادند اين چنين است و من بعد از اين اميدي به زندگي ندارم. و با آن بيماري به رحمت حق واصل شد.