بازگشت

حكايت سي و نهم: حسن بن محمّد بن قاسم



همچنين از سيّد علي بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسني در كتاب «ربيع الالباب» در بحار نقل كرده كه او گفت: من با مردي از ناحيه كوفه كه به آن ناحيه عمّار مي گفتند و از روستاهاي كوفه بود رفيق و دوست شدم. در بين راه در مورد حضرت صاحب الزّمان(ع) صحبت مي كرديم. آن مرد به من گفت: قضيه ي عجيبي دارم كه مي خواهم با تو بگويم. گفتم: بگو.

گفت: قافله اي از قبيله طي در كوفه به پيش ما آمدند كه آذوقه بخرند و در ميان آنها مرد خوش چهره اي بود كه رئيس قوم بود. آنگاه من به مردي گفتم: از خانه علوي ترازو بياور.

آن بدوي گفت: آيا در اينجا علوي هم زندگي مي كند؟

به او گفتم: سبحان اللَّه! بسياري از اهل كوفه علوي هستند.

بدوي گفت: به خدا قسم علوي آن است كه ما او را در بيابان بعضي شهرها گذاشتيم.

گفتم: ماجراي آن علوي چيست؟

گفت: با سيصد سوار يا كمتر براي غارت اموال بيرون رفتيم تا هر كسي را كه پيدا كنيم بكشيم. مالي بدست نياورديم و تا سه روز گرسنه مانديم و از شدّت گرسنگي بعضي از ما به بعضي ديگر گفتند: كه بيائيد قرعه كشي كنيم در مورد اسبهايمان و قرعه به اسب هر كس كه در آمد آن اسب را بكشيم كه گوشت آن را بخوريم تا اينكه از گرسنگي هلاك نشويم. وقتي قرعه كشي كرديم به نام اسب من بيرون آمد و من به آنها گفتم اشتباه شده و يك بار ديگر قرعه كشي كرديم، باز هم قرعه به اسم اسب من آمد و من دوباره راضي نشدم. تا سه مرتبه و در هر سه مرتبه قرعه به نام اسب من درآمد و آن اسب پيش من قيمتش هزار اشرفي بود و حتي از پسرم برايم بهتر بود.

به آنها گفتم: حالا كه قصد داريد اسب مرا بكشيد، به من مهلت دهيد كه يك بار ديگر سوار آن شوم و قدري آنرا بدوانم تا آرزوي سوار شدن بر آن در دلم نماند. آنها قبول كردند و من سوار شدم و آنرا دوانيدم تا اينكه به اندازه يك فرسخ از آنها دور شدم و در آن حال كنيزي را ديدم كه در اطراف تلي بود و در حال هيزم چيدن بود. گفتم: اي كنيز، تو چه كسي هستي و اهل تو چه كساني هستند؟

گفت: من از مردي علوي هستم كه در اين وادي مي باشد. آنگاه از پيش من رفت. من دستمال خود را بر سر نيزه كردم و نيزه را به طرف دوستان خود بلند كردم كه به آنها اعلام كنم كه بيايند. وقتي آمدند به آنها گفتم: بر شما مژده باد كه به آبادي رسيديم. و وقتي مقداري راه رفتيم در وسط آن وادي، خيمه اي ديديم. پس جوان خوشرويي از آن بيرون آمد كه بهترين مردم بود و موهايش تا پشت آويخته شده بود با رويي خندان سلام كرد. ما با او گفتيم: اي بزرگ عرب ما تشنه ايم.

آنگاه به كنيزك گفت: «آب بياور.» و كنيزك با دو كاسه آب بيرون آمد. آن جوان يك كاسه را از او گرفت و دست خود را ميان آن برد و بعد به ما داد و آن كاسه ديگر را نيز چنين كرد. ما از آن دو كاسه آشاميديم و سيراب شديم در حاليكه چيزي از آن دو كاسه كم نشده بود. وقتي تشنگي ما بر طرف شد گفتيم اي بزرگ عرب ما گرسنه هستيم. آنگاه به خيمه خود برگشت و سفره اي بيرون آورد كه در آن خوردني بود و دست خود را در آن غذا گذاشت و فرمود: «ده نفر، ده نفر بر سر سفره بنشينيد.» به خدا قسم همه ما از آن سفره خورديم و آن غذا هيچ تغييري پيدا نكرد و كم نشد.

و بعد از خوردن گفتيم: فلان راه را به ما نشان بده.

فرمود: «اين راه شماست.» و به نشاني اشاره نمود و وقتي از او دور شديم بعضي از ما به بعضي ديگر گفتند: ما براي بدست آوردن مال خارج شديم اكنون كه مال بدست شما آمده است به كجا مي رويم؟

آنگاه بعضي از رفقا ما را از اين كار منع مي كردند و بعضي هم امر مي كردند تا آنكه رأي همه يكي شد كه به سوي او برگرديم. پس وقتي ما را ديد كه به سوي او برگشتيم كمر خود را بست و شمشير خود را حمايل كرده و نيزه خود را گرفت و بر اسبي سوار شد و در مقابل ما آمد و فرمود: «نفسهاي پليد شما چه خيال فاسد و خرابي كرده است كه مي خواهيد مرا غارت كنيد.»

گفتيم: همان خيالي است كه تو گفتي و سخن زشتي به او گفتيم. فريادي بر سر ما كشيد كه همه از آن ترسيديم و از او فرار كرديم و دور شديم. خطي در زمين كشيد و فرمود: «قسم به حق جدّ من رسول اللَّه كه هيچ كس از شما از اين خط عبور نمي كند مگر آنكه گردن او را مي زنم.» به خدا قسم كه از ترس او برگشتيم. براستي كه او علوي حقيقي است و مانند بقيه نيست.