حكايت سي و هفتم: نجم اسود
و همچنين در آنجا فرموده: شيخ شمس الدين محمّد بن قارون (كه در حكايت قبلي ذكرش آمد) گفته است كه مردي در روستاي دقوسا كه يكي از روستاهاي كنار نهر فرات است، زندگي مي كرد. نام آن مرد نجم و لقبش اسود بود و اهل خير و صلاح بود و او زن صالحه و پرهيزكاري داشت كه نامش فاطمه بود او نيز از افراد خيّر و صالح بود و داراي يك پسر و يك دختر بود. اسم پسر علي بود و اسم دختر زينب بود و آن مرد و زن هر دو نابينا شدند و مدّتي بر اين حالت و حادثه ناگوار بودند و اين در سال 712 بود. در يكي از شبها زن شنيد كه گوينده اي گفت: «خداوند بلند مرتبه كوري را از تو بر طرف كرده، بلند شو و به شوهر خود ابوعلي خدمت كن و در خدمت كردن به او كوتاهي نكن.» زن گفت: آنگاه من چشم باز كردم و ديدم خانه پر از نور است. فهميدم كه او حضرت صاحب الزّمان(ع) است.