حكايت سي و پنجم: جعفر بن زهدري
همچنين در آنجا ذكر شده است كه در تاريخ صفر سال 759 هجري قمري عبدالرّحمن بن عماني براي من حكايت كرد و به خط خودش برايم نوشت كه صورت آن اين است. گفته بنده ناچيزي به سوي رحمت خداوند تعالي، عبدالرحمن بن ابراهيم قبايقي در حلّه سيفيّه كه جمال الدين بن الشيخ نجم الدين جعفر بن زهدري به فلج دچار شده بود و نمي توانست از جايش بلند شود و جدّه پدري او بعد از وفات پدر شيخ با انواع داروها معالجه كرد و هيچ فايده اي نداشت. پزشكان بغداد را آوردند و مدّت بسياري آنها به معالجه پرداختند، امّا سودي نداشت. آنگاه به جدّه او گفتند: او را در زير قبّه شريفه ي حضرت صاحب الامر(ع) كه در حلّه قرار دارد ببر و متوسّل شو، شايد كه خداوند او را از اين بلا و مريضي نجات دهد و شفا بخشد بلكه حضرت صاحب الامر(ع) از آنجا عبور كند و به او نظر رأفتي فرمايد و به وسيله آن از اين مريضي رهايي پيدا كند.
و جدّه او، او را به آن جاي شريف برد و حضرت صاحب الامر(ع) او را بلند كرد و فلج را از او برطرف كرد و بعد از شنيدن آن معجزه، بين من و او دوستي برقرار شد به طوري كه به سختي از هم جدا مي شديم و او خانه اي داشت كه در آنجا بزرگان اهل حلّه و جوانان و فرزندان بزرگ آنها جمع مي شدند و من از او اين حكايت را پرسيدم.
گفت: من فلج بودم و پزشكان از معالجه من ناتوان بودند و براي من آنچه را كه از ماجراي او شنيده بودم تعريف كرد و اينكه حضرت وليّ عصر(ع) در آن زمان كه جدّه ام مرا زير قبّه خوابانيده بود به من فرمود: «برخيز.»
عرض كردم: اي سيّد من! چند سال است كه نمي توانم بلند شوم. فرمود: «به اذن خدا بلند شو.» و كمكم كرد كه بلند شوم وقتي بلند شدم هيچ اثري از فلج را در خود نديدم و مردم بر من حمله كردند و نزديك بود مرا بكشند و به خاطر تبرّك، لباس هايم را پاره پاره كردند و لباس هاي ديگر به من پوشاندند و من به خانه خود رفتم در حاليكه هيچ اثري از فلج در من نمانده بود. وقتي به خانه رفتم لباس هاي مردم را به آنها پس دادم و اين حكايت را مي شنيدم كه به طور مرتّب براي مردم نقل مي كرد.