حكايت سي و چهارم: معمر بن شمس
و همچنين از آن كتاب نقل نموده كه شيخ شمس الدين مذكور گفته است كه مردي از اصحاب سلاطين كه اسمش معمّر بن شمس بود و مرتب روستاي برس را كه در نزديكي حلّه بود اجاره مي كرد و آن روستا وقف علويين بود و او در آن روستا جانشيني داشت كه غلّه ي آن روستا را جمع مي كرد كه به او ابن الخطيب مي گفتند و براي آن ضامن غلامي بود كه متولي نفقات او بود و به او عثمان مي گفتند و ابن الخطيب پرهيزكار و باايمان بود و عثمان بر خلاف او بود و آنها مرتب در مورد دين با هم بحث و جدل مي كردند. يك روز زماني كه گروهي از رعيت و مردم حاضر بودند هر دو آنها پيش مقام ابراهيم خليل(ع) در برس كه در نزديكي تلّ نمرود بود حاضر شدند. ابن الخطيب به عثمان گفت: اي عثمان! اكنون حق را روشن و آشكار مي كنم. من در كف دست خود نام آنهايي را كه دوست دارم مي نويسم كه عبارتند از: علي و حسن و حسين: و تو هم بر دست خود نام آنهايي را كه دوست داري بنويس مثلاً: فلان و فلان و فلان! آنگاه دست نوشته من و تو را با هم مي بنديم و روي آتش مي گذاريم، دست هر يك سوخت آن شخص بر باطل است و هر كس كه دستش سالم ماند او بر حقّ است. عثمان اين پيشنهاد را نپذيرفت. رعيت و مردمي كه آنجا بودند به عثمان طعنه زدند و گفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا اين پيشنهاد را نپذيرفتي؟ مادر عثمان از جريان مطلع شد و از اينكه آنها به پسر او طعنه مي زنند ناراحت شد و آنها را لعنت كرد و تهديد نمود.
در اينحال فوراً چشمهاي او كور شد و هيچ چيز را نمي توانست ببيند. وقتي فهميد كور شده است دوستان خود را صدا كرد. وقتي به اتاق بالا رفتند، ديدند كه چشمهاي او سالم است ولي هيچ چيز را نمي تواند ببيند دست او را گرفتند و از اتاق، پايين آوردند و به حلّه بردند. اين خبر به خويشان و بستگان ايشان رسيد و به همين دليل از حلّه و بغداد پزشكاني آوردند كه چشم او را معالجه كنند ولي آنها نمي توانستند. پس زنان باايماني كه او را مي شناختند و از دوستان او بودند پيش او آمدند و گفتند: آن كسي كه تو را كور كرد حضرت صاحب الامر(ع) است و اگر تو شيعه شوي و با او دوست شوي و از دشمنانش دوري كني، ما ضمانت مي كنيم كه خداوند به بركت آن حضرت تو را شفا مي دهد والاّ رهايي از اين بلا و مريضي غير ممكن است. آن زن به اين كار راضي شد و پذيرفت. وقتي شب جمعه شد او را برداشتند و به آن قبّه كه مقام حضرت صاحب الامر(ع) است در حلّه بردند و او را وارد قبّه كردند و زنان مؤمنه در آن قبّه خوابيدند و وقتي يك چهارم از شب گذشت، آن زن به طرف آنها آمد در حاليكه چشمهايش بينا بود و او يكايك آنها را مي شناخت و رنگ لباسهاي هر كدام را به آنها گفت و آنها همگي شاد شدند و شكر خدا را به خاطر سلامتي كه به او برگشته بود به جاي آوردند و از او چگونگي ماجرا را پرسيدند.
گفت: وقتي شما مرا داخل قبّه برديد و از قبّه بيرون رفتيد، شنيدم كه كسي به من مي گفت: «خارج شو كه خداوند سلامتي را به تو بخشيده است» و كوري من بر طرف شد و ديدم كه قبّه پر از نور شده و مردي را در ميان قبّه ديدم. گفتم: تو چه كسي هستي؟ گفت: «من م ح م د بن حسن هستم.» و غايب شد. آنگاه آن زن ها بلند شدند و به خانه هاي خود برگشتند و عثمان، پسر او شيعه شد و ايمان او و مادرش بسيار خوب شد و اين داستان منتشر شد و آن قبيله به وجود امام(ع) يقين پيدا كردند و