بازگشت

حكايت سي و سوّم: ابوراجح حمّامي



علامه ي مجلسي در بحار از كتاب «السّلطان المفرّج عن اهل الايمان» تأليف عامل كامل، سيّد علي بن عبدالحميد نيلي نجفي نقل كرده كه او گفته: در شهرها و در ميان مردم قصّه ابوراجح حمّامي كه در حلّه مي زيسته شايع گرديده و مشهور شده است.

بدرستي كه گروهي از بزرگان اهل صدق و راستگويي و دانشمندان آنرا ذكر كرده اند كه از جمله ي آنها شيخ زاهد عابد محقّق، شمس الدين محمّد بن قارون است كه گفت: در حلّه حاكمي بود كه به او مرجان صغير مي گفتند و او از ناصبيان بود. به او گفتند كه ابو راجح مرتب، صحابه (ابوبكر، عمر و عثمان) را لعنت مي كند و دشنام مي دهد. و آن ملعون دستور داد كه او را حاضر كنند. وقتي حاضر شد دستور داد كه او را بزنند و آنقدر او را زدند كه نزديك بود بميرد بطوريكه همه استخوانهاي بدنش خرد شد و دندانهايش ريخت و زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهني آن را بستند. بيني او را سوراخ كردند و يك ريسمان از موي را داخل سوراخ بيني او كردند و سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست گروهي از افراد خود داد. و به آنها دستور داد كه او را با آن همه جراحت و آن وضعيت در كوچه هاي حلّه بگردانند و بزنند. آنگاه آن ظالمان او را بردند و آنقدر زدند تا اينكه بر زمين افتاد و از حال رفت. وضعيت او را به حاكم خبر دادند و آن ملعون دستور قتل او را داد. حاضران گفتند: او مردي پير است و آنقدر جراحت بر او رسيده كه او را مي كشد و ديگر نيازي نيست كه او كشته شود. دست خود را به خون او آلوده مكن و آنقدر در شفاعت او پافشاري كردند تا اينكه دستور داد او را رها كردند.

صورت و زبان او از حالت طبيعي خارج شده و ورم كرده بود و خانواده اش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه او همان شب مي ميرد. وقتي صبح شد مردم پيش او رفتند و ديدند كه او در حال نماز خواندن است و سالم شده است و دندانهاي ريخته ي او برگشته و جراحتهاي او خوب شده و اثري از جراحت هاي او نمانده و شكستگي هاي چهره اش هم ترميم شده. مردم از ديدن او تعجب كردند و در مورد اين قضيه از او پرسيدند. گفت: من به حالي رسيدم كه مرگ را با چشمان خود مي ديدم و زباني برايم نمانده بود كه از خدا درخواست كنم. به همين دليل در دل از خداوند درخواست كردم و از او طلب ياري و مدد نمودم و از حضرت صاحب الزّمان(ع) طلب كمك كردم. وقتي شب رسيد و همه جا تاريك شد ديدم كه خانه پر از نور شد.

ناگهان حضرت صاحب الّزمان(ع) را ديدم كه دست شريف خود را بر روي من كشيده است و فرمود: «برخيز و بيرون رو و براي اهل و عيال خود كار كن. به درستي كه خداوند بلند مرتبه سلامتي را به تو بخشيده است.» و من در اين حالت كه مي بيني صبح كردم.

شيخ شمس الدين محمّد بن قارون مذكور، راوي اين حكايت گفت كه: به خدا قسم كه اين ابوراجح مرد لاغر اندام و زرد رنگ و بدصورت و بدوضعي بود. من مرتب به آن حمام مي رفتم و او را به همان شكل و وضع كه گفتم مي ديدم. پس من در صبح روز بعد با آنها كه بر او داخل شدند بودم و ديدم كه او مردي قوي و نيرومند و راست قامتي شده است و ريش او بلند و روي او سرخ شده و مانند جواني شده است كه در سن بيست سالگي است و به همين شكل و صورت جوان بود و هيچ تغييري پيدا نكرد تا اينكه از دنيا رفت.

وقتي خبر او پخش شد، حاكم او را خواست. حاضر شد و ديروز، او را با آن وضع ديده بود و امروز، او را با اين حالت مي ديد كه ذكر شد و هيچ اثري از جراحات در او نديد و دندان هاي ريخته ي او را ديد كه سر جاي خودشان برگشته. پس حاكم دچار ترس و وحشت شد بطوريكه او قبل از اين وقتي در مجلس خود مي نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرت(ع) كه در حلّه بود مي كرد، در حالي كه بعد از آن روي خود به مقام آن حضرت مي كرد و با اهل حلّه نيكي و مدارا مي كرد و بعد از آن مدّتي نگذشت كه مُرد و آن معجزه آشكار براي آن ملعون هيچ سودي نداشت و فايده اي نبخشيد. (باعث هدايت او نشد).