بازگشت

حكايت بيست و نهم: شيخ قصار



شيخ بزرگوار، ورّام ابن ابي فراس در آخر جلد دوّم كتاب «تنبيه الخواطر» فرموده: سيّد بزرگوار، ابوالحسن عليّ بن ابراهيم الهريضي العلوي الحسيني، به من گفت: به من خبر داد عليّ بن عليّ بن نما كه گفت: به من خبر داد ابومحمّد الحسن عليّ بن حمزه اقساسي در خانه ي شريف عليّ بن جعفر بن علي المدايني العلوي كه او گفت: در كوفه شيخي به نام شيخ قصار بود كه فردي زاهد و گوشه نشين و منقطع از مردم (براي عبادت) بود.

اتفاقاً روزي من در مجلس پدرم بودم و اين شيخ براي او تعريف مي كرد و او متوجّه شيخ شده بود. شيخ گفت: شبي در مسجدي كه يكي از مساجد قديمي پشت كوفه است به نام مسجد جعفي بودم در حاليكه نيمه شب شده بود. من براي عبادت در مكان خلوتي تنها بودم كه ناگهان ديدم سه نفر مي آيند. وارد مسجد شدند، وقتي به وسط مسجد رسيدند يكي از آنها نشست آنگاه به طرف چپ و راست روي زمين دست كشيد و در همان حال آب به حركت در آمد و جوشيد. آنگاه وضوي كاملي گرفت و به دو نفر ديگر هم اشاره كرد كه وضو بگيرند و آنها وضو گرفتند سپس در جلو ايستاد و با آنها نماز جماعت خواند و من هم با آنها نماز خواندم. وقتي سلام نماز را داد و نماز به پايان رسيد از اين كار او (بيرون آورن آب از زمين) متعجب و شگفت زده شدم و در همان حال، او به نظرم شخص بزرگي آمد.

آنگاه از يكي از آن دو نفر كه در طرف راست من بود در مورد آن مرد پرسيدم و گفتم: او كيست؟ گفت: صاحب الامر است فرزند حسن(ع).

نزديك آن جناب رفتم و دستهاي مباركش را بوسيدم و به ايشان گفتم: يابن رسول الله در مورد شريف عمر بن حمزه چه مي گويي؟ آيا او بر حق است؟

فرمود: «نه احتمال بسيار دارد كه هدايت شود و نخواهد مُرد تا اينكه مرا ببيند.» و آنگاه ما اين خبر را از آن شيخ تازه و نو شمرديم. مدّت طولاني سپري شد و شريف عمر فوت كرد ولي در اين كه او آن حضرت را ملاقات كرد به ما خبري نرسيد.

وقتي با شيخ مذكور ملاقات كرديم، قضيه اي را كه مدتها پيش تعريف كرده بود به ياد آوردم و مثل كسي كه بخواهد او تكذيب كند پرسيدم: آيا تو نبودي كه گفتي اين شريف عمر تا زمانيكه صاحب الامر(ع) را نبيند نمي ميرد؟ شيخ گفت: از كجا متوجه شدي كه او آن حضرت را نديده؟

بعد از آن با شريف ابي المناقب، فرزند شريف عمر بن حمزه ملاقاتي داشتيم و در مورد پدر او سخن به ميان آورديم. او گفت: ما شبي در نزد پدر خود بوديم و او مريضي داشت كه به واسطه آن مريضي مُرد. نيرويش كم و صدايش خفيف شده بود و درها بروي ما بسته بود، ناگهان شخصي را ديدم كه بر ما وارد شد و ما از او ترسيديم. از داخل شدن او تعجب كرديم و يادمان رفت كه از او بپرسيم. آنگاه در كنار پدر من نشست و براي او آهسته صحبت مي كرد و پدرم گريه مي كرد آنگاه برخاست و از ديدگان ما غايب شد، پدرم با سختي و مشقت گفت كه: مرا بنشانيد.

بعد از آنكه او را نشانديم، چشمهاي خود را باز كرد و گفت: شخصي كه پيش من بود كجاست؟ گفتيم: از همانجا كه آمده بود، بيرون رفت.

گفت: به دنبال او برويد. پس به دنبال او رفتيم و ديديم كه درها بسته است و هيچ اثري از او نيست. به پيش پدر برگشتيم و در مورد آن شخص برايش گفتيم و اينكه ما او را پيدا نكرديم.

ما در مورد آن شخص از پدر پرسيديم گفت: او صاحب الامر(ع) بود. آنگاه به حالت سنگيني و سختي كه از مريضي داشت برگشت و بيهوش شد.