حكايت بيست و هشتم: سيّد بن طاووس
و همچنين سيّد مؤيد مذكور به طور شفاهي و كتبي نقل كردند كه: زماني در سال 1275 به خاطر تحصيل علوم دينيّه در نجف اشرف ساكن بودم. از گروهي از اهل علم و غير از آنها از اهل ديانت مي شنيدم كه صحبت مي كردند از مردي كه كارش بقالي و غيره بود كه او مولاي ما امام منتظر - درود خدا بر او باد - را ديده است.
آنگاه به جستجو پرداختم و او را پيدا كردم و ديدم كه مرد پرهيزكار و دينداري است و دوست داشتم كه با او در جاي خلوتي ملاقات كنم و از او بخواهم كه چگونگي ملاقات با حضرت حجّت(ع) را برايم توضيح دهد. آنگاه مقدمات دوستي را با او فراهم كردم. به اين ترتيب كه بسياري از وقتها كه به او مي رسيدم سلام مي كردم و از اجناس او مي خريدم تا اينكه ميان من و او رابطه دوستي بر قرار شد.
همه اينها به خاطر آن قضيّه اي بود كه از او شنيدم. تا اينكه در شب چهارشنبه اي به خاطر نماز معروف استجاره به مسجد سهله رفتم.
( - نماز استجاره: از اعمال مخصوص مسجد سهله. مسجد سهله مقامهاي متعددي دارد كه خواندن اين نماز در يكي از مقامهاي آن مكان شريف از اعمال آنجا به شمار مي رود. )
وقتي به در مسجد رسيدم، شخص مذكور را ديدم كه در آنجا ايستاده. پس فرصت را غنيمت شمردم و از او خواستم كه امشب را پيش من بماند. سپس اعمال مسجد را انجام داديم و به مسجد كوفه رفتيم. (طبق قاعده مرسوم در آن زمان)
زيرا مسجد سهله به خاطر نبودن بناهاي جديد، خادم و آب، جاي مناسبي براي اقامت نبود.
وقتي به آنجا رسيديم و مقداري از اعمال آنرا انجام داديم و در منزل ساكن شديم در مورد آن قضيه از او پرسيدم و از او خواستم كه داستان خود را به تفصيل بيان كند.
پس گفت: من از اهل معرفت و اهل دين بسيار مي شنيدم كه هر كس پيوسته و مرتّب عمل استجاره را در چهل شب چهارشنبه در مسجد سهله به نيّت ديدن حضرت مهدي(ع) انجام دهد حتماً به ديدن ايشان موفّق مي شود و اين مطلب بارها به طور مكرّر اتفاق افتاده است.
بنابراين مشتاق شدم كه اين كار را انجام دهم و به همين دليل تصميم گرفتم مداومت داشته باشم بر عمل استجاره در هر شب چهارشنبه و براي انجام اين كار هيچ چيزي نمي توانست مانع من شود، حتي گرما و سرما و باران و غير از آن. تا اينكه تقريباً يك سال گذشت و من همواره عمل استجاره را انجام مي دادم و در مسجد كوفه طبق رسم معمول بيتوته مي كردم تا اينكه عصر سه شنبه اي از نجف اشرف طبق عادتي كه داشتم پياده حركت كردم، در حاليكه فصل زمستان بود و ابرها پراكنده و هوا تاريك و كم كم باران مي آمد.
آنگاه به سمت مسجد به راه افتادم در حاليكه اطمينان داشتم طبق معمول مردم به آنجا مي آيند تا اينكه به مسجد رسيدم. آفتاب غروب كرده بود و تاريكي هوا همراه با رعد و برق همه جا را فرا گرفته بود. ترس و وحشت همه ي وجودم را احاطه كرده بود. چرا كه كاملاً تنها بودم و هيچ كس حتي خادمي كه شبهاي چهارشنبه، هميشه به آنجا مي آمد، آن شب نيامده بود. بسيار ترسيده بودم با خود گفتم: بهتر است كه نماز مغرب را بخوانم و عمل استجاره را سريع انجام دهم و به مسجد كوفه بروم و خودم را بدين گونه آرام نمودم. سپس بلند شدم و نماز خواندم و عمل استجاره را كه شامل نماز و دعا مي باشد خواندم (آنرا از حفظ بودم)، در ميان نماز استجاره متوجه مقام شريف شدم كه به مقام صاحب الزّمان(ع) معروف است و ديدم نور زيادي از آن مكان متصاعد است و شنيدم شخصي مشغول نماز خواندن است. پس خيالم راحت شد و خوشحال شدم و مطمئن بودم از اينكه بعضي از زوّار در آن مكان شريف حضور دارند كه من هنگام وارد شدن به مسجد، متوجه نشدم.
پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر تمام كردم. آنگاه متوجه مقام شريف شدم و داخل آنجا شدم. روشنايي بسياري را در آنجا ديدم بدون هيچ شمع و چراغي ولي از اين نكته غافل بودم و آنجا سيّد گرانقدري را ديدم كه به شكل اهل علم ايستاده و در حال نماز خواندن است. پس دلم به سوي او تمايل پيدا كرد و فكر كردم كه او يكي از زوّار غريب است. زيرا وقتي در او عميق شدم، فهميدم كه او از ساكنان نجف اشرف نيست و شروع كردم به خواندن زيارت امام عصر(ع) كه از اعمال آن مقام مي باشد و نماز زيارت را هم خواندم.
وقتي نماز و زيارتم تمام شد تصميم گرفتم كه از او بخواهم با هم به مسجد كوفه برويم. ولي عظمت و بزرگي او به من اجازه نداد كه خواهش كنم. نگاهي به بيرون مقام شريف كردم، ديدم ظلمت و تاريكي همه جا را فرا گرفته و صداي رعد و برق به گوش مي رسيد.
آنگاه با چهره مبارك خود به من نگاه كرد و با مهرباني و لبخند به من فرمود: «مي خواهي به مسجد كوفه برويم؟» گفتم: آري اي سيد من، عادت ما اهل نجف چنين است كه وقتي اعمال اين مسجد را بجا آورديم به مسجد كوفه مي رويم.
آنگاه با آن حضرت بيرون رفتيم و من از وجود ايشان خوشحال و شاد بودم و به خاطر اينكه با ايشان هم صحبت شده بودم بسيار مسرور بودم. و در روشنايي راه مي رفتيم و هوا عادي بود و زمين هم خشك به طوريكه چيزي به پا نمي چسبيد و من از باران و تاريكي كه ديده بودم غافل شده بودم تا زماني كه به مسجد رسيديم.
آن حضرت (روحي فداه) همراه من بود و من در نهايت شادي و آرامش با آن حضرت هم صحبت و همنشين شده بودم. نه تاريكي مي ديدم و نه باراني. آنگاه درب مسجد را كوبيدم و آن بسته بود.
خادم گفت: چه كسي در را مي كوبد؟ گفتم: در را باز كن.
گفت: در اين تاريكي و باران شديد از كجا آمدي؟
گفتم: از مسجد سهله. وقتي خادم در را باز كرد. متوجه آن سيّد جليل شدم ولي او را نديدم. دوباره همه جا تاريك شده بود و باران به شدت بر سرِ ما مي باريد. پس شروع كردم به فرياد زدن كه اي آقاي ما! اي مولاي ما! بفرماييد در باز شد و به پشت سر خود برگشتم در حاليكه فرياد مي كردم. به همين وجه اثري از آن جناب نديدم و در آن لحظه باران و سردي هوا مرا اذيّت مي كرد. آنگاه وارد مسجد شدم و به خود آمدم. چنانچه گويا در خواب بودم و مشغول سرزنش كردن خود شدم بر اينكه چرا از آن نشانه هاي واضح و آشكار غافل بودم و به ياد آوردم آن كرامات را، از آن روشنايي زيادي كه در مقام شريف ديده بودم در حاليكه هيچ چراغي نبود و اگر بيست چراغ هم بود باز نمي توانست آن قدر روشنايي را به وجود بياورد و اينكه آن سيّد بزرگوار با آنكه او را نديده بودم و نمي شناختم اسم مرا مي دانست و يادم آمد كه وقتي در مقام به فضاي مسجد نگاه مي كردم تاريكي زيادي مي ديدم و صداي رعد و برق و باران مي شنيدم و وقتي از مقام بيرون آمدم با آن حضرت «سلام اللَّه عليه» در روشنايي راه مي رفتيم به طوري كه زير پاي خود را مي ديدم و زمين خشك بود و هوا ملايم و مطبوع تا اينكه به در مسجد رسيديم و از آن لحظه كه جدا شد تاريكي هوا و سرما و باران و غيره را ديدم و اينها سبب شد كه من مطمئن شوم به اينكه آن جناب همان كسي است كه اين عمل استجاره را براي مشاهده او به جا مي آوردم و به خاطر ديدن جمال زيبايش گرما و سرما را به جان مي خريدم. «ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤتيهِ مَنْ يَشآء»
( - سوره مباركه جمعه آيه 4. )