بازگشت

حكايت بيست و هفتم: حاج علي بغدادي



قضيه حاجي علي بغدادي موجود است در تاريخ تأليف اين كتاب كه با حكايت گذشته مناسبتي دارد و اگر به جزء اين حكايت يقيني و صحيح كه در آن فايده هاي زيادي است و در اين نزديكيها اتّفاق افتاده حكايتي نبود. هر آينه در شرافت و نفاست آن كافي بود.

( - شرافت: بلند قدر شدن، بزرگواري. )

( - نفاست: نفيس و گرانمايه بودن. )

توضيح آن اين گونه است كه در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تأليف رساله «جنة المأوي» بودم به جهت زيارت مبعث عازم نجف اشرف شدم. و آنگاه وارد كاظمين شدم و خدمت جناب عالم عامل، آقا سيّد محمّد بن العالم الاوحد، سيّد حمد بن العالم الجليل، سيّد حيدر الكاظميني (خداوند تأييد كند او را) رسيدم و او از دانش آموزان خاتم المجتهدين شيخ مرتضي است و او از علماي پرهيزكار آن شهر مقدس و از صالحان ائمه جماعت صحن و حرم شريف و پدر و جدش از علماي معروف بودند و متن هاي جدش، سيّد حيدر در اصول و فقه و غيره موجود است. از ايشان سئوال كردم كه: اگر حكايت صحيحه اي در اين مورد ديده يا شنيده اند نقل كنند. آنگاه اين ماجرا را نقل كرد و من خودم قبلاً آنرا شنيده بودم ولي اصل و سند آنرا نگهداري نكرده بودم و او درخواست كرد كه آنرا به خط خود بنويسد. فرمود: مدّتي است كه آنرا شنيدم و مي ترسم كه در آن كم و زيادي بشود بايد او را ببينم و بپرسم، آنگاه بنويسم. ولي ديدن او و صحبت با او سخت است. چرا كه از زمان اتّفاق افتادن اين ماجرا رابطه اش با مردم كم شده است و در بغداد زندگي مي كند و وقتي به زيارت مي رود به جايي نمي رود و بعد از بجا آوردن زيارت برمي گردد. گاهي اوقات در سال يك دفعه يا دو دفعه ديده مي شود آنهم هنگام عبور كردن و علاوه بر اين بنايش بر پنهان كردن مي باشد مگر براي بعضي از خواص كه از آنها مطمئن است كه آنرا به جايي انتشار نمي دهند و همچنين به دليل ترس از مسخره كردن همسايگان و مخالفين كه ولادت حضرت مهدي(ع) را و همچنين غيبت او را منكر هستند و همچنين از ترس تهمتهاي نارواي مردم از قبيل فخر فروشي و خودستايي.

گفتم: تا حقير از نجف برگردم خواهش مي كنم كه به هر ترتيبي است او را ببينيد و قصه را بپرسيد كه حاجت بزرگ و وقت كم است.

آنگاه از او جدا شدم. دو يا سه ساعت بعد ايشان برگشت و با تعجب بسيار نقل كرد كه: وقتي به منزل خود رفتم بلافاصله كسي آمد و گفت كه جنازه اي را از بغداد آورده و در صحن گذاشته اند و منتظرند كه بر آن نماز بخوانند. وقتي رفتم و نماز خواندم حاجي مزبور را در بين تشييع كنندگان ديدم. او را به گوشه اي بردم و بعد از امتناع او به هر ترتيبي بود ماجرا را شنيدم و خدا را بر اين نعمت بزرگ ( - امتناع: خودداري كردن، سر باز زدن. )

شكر كردم. سپس همه قضيه را نوشتم و در «جنة المأوي» ثبت كردم و بعد از مدّتي با گروهي از علماي كرام و سادات عظام به زيارت كاظمين(ع) مشرف شديم. و از آنجا بجهت زيارت نواب اربعه 4 به بغداد رفتيم.

بعد از انجام زيارت پيش جناب عالم عامل آقا سيّد حسين كاظميني، برادر جناب آقا سيّد محمّد مذكور كه در بغداد زندگي مي كند و كارها و امور شرعي شيعيان بغداد با او مي باشد رفتيم و خواهش كرديم كه حاجي علي مذكور را به حضور طلبد. بعد از حضور از او خواهش كرديم كه ماجرا را در مجلس بگويد و او امتناع كرد. آنگاه بعد از اصرار به خاطر حضور گروهي از اهل بغداد حاضر شد در غير آن مجلس آنرا بگويد. سپس به جاي خلوتي رفتيم و پس از نقل مطالب در مجموع، در دو سه موضوع اختلاف داشت كه خودش عذرخواهي كرد و گفت كه به خاطر گذشت زماني طولاني است و از چهره او نشانه هاي صدق و صلاح و خوبي به طوري آشكار و نمايان بود كه تمامي حاضران با تمام دقتي كه در امور ديني و دنيوي دارند به طور قطع به راست بودن واقعه پي بردند.

حاجي مذكور نقل كرد: در ذمّه من هشتاد تومان مال امام(ع) جمع شد. (80 تومان خمس بدهكار شدم) به نجف اشرف رفتم و بيست تومان از آنرا به جناب علم الهدي، شيخ مرتضي دادم و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظميني و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسن شروقي دادم و بيست تومان باقي ماند كه قصد داشتم در برگشت به جناب شيخ محمّد حسن كاظميني آل يس بدهم.

وقتي به بغداد برگشتم دوست داشتم در دادن آنچه بر گردن من بود عجله كنم. در روز پنج شنبه بود كه به زيارت امامين هماين كاظمين(ع) مشرف شدم و بعد از آن پيش جناب شيخ رفتم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيه را وعده كردم كه بعد از فروش بعضي از جنس ها كم كم بر من حواله كنند كه آنها را به اهلش برسانم و تصميم گرفتم كه در عصر آن روز به بغداد برگردم.

جناب شيخ خواهش كرد بمانم. عذر خواستم و گفتم كه بايد مزد كارگران كارخانه شَعربافي را كه دارم بدهم چون رسم اين گونه بود ( - شَعر بافي: كارگاه بافندگي پارچه هاي دستباف. )

كه بايد مزد هفته را در عصر روز پنج شنبه مي دادم به همين دليل برگشتم.

تقريباً يك سوّم راه را رفته بودم كه سيّد گرانقدري را ديدم كه از طرف بغداد به سوي من مي آيد. وقتي نزديك شد سلام كرد و دستهاي خود را براي دست دادن و معانقه باز كرد و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و بوسيديم در حاليكه ( - معانقه: دست در گردن يكديگر انداختن، همديگر را در آغوش كشيدن. )

بر سرش عمامه سبز روشني داشت و بر چهره مباركش خال سياه بزرگي بود.

ايستاد و فرمود: «حاجي علي! خير است به كجا مي روي؟»

گفتم: كاظمين(ع) را زيارت كردم و به بغداد بر مي گردم.

فرمود: «امشب، شب جمعه است برگرد.»

گفتم: اي آقاي من! متمكّن نيستم.

( - متمكن نيستم: نمي توانم، امكانات ندارم. )

فرمود: «هستي! برگرد تا براي تو شهادت بدهم كه از مواليان (پيروان) جدّم اميرالمؤمنين(ع) و از مواليان ما هستي و شيخ شهادت دهد زيرا خداي تعالي امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.»

و اين اشاره به مطلبي بود كه به ذهن سپرده بودم تا از جناب شيخ خواهش كنم نوشته اي به من بدهد كه من از مواليان اهل بيت: هستم و آن را در كفن خود بگذارم. آنگاه گفتم: تو از كجا مي داني و چگونه شهادت مي دهي؟

فرمود: «كسي كه حق او را به او مي رسانند، چگونه آن رساننده را نمي شناسد؟»

گفتم: چه حقّي؟ فرمود: «آنكه به وكيل من رساندي.»

گفتم: وكيل تو چه كسي است؟ فرمود: «شيخ محمّد حسن.»

گفتم: وكيل تو است؟ فرمود: «وكيل من است.»

و به جناب آقا سيّد محمّد گفته بود كه در ذهنم خطور كرد كه اين سيّد جليل با آنكه او را نمي شناسم مرا به اسم صدا كرد با خودم گفتم شايد او مرا مي شناسد و من او را فراموش كرده ام.

بعد با خود فكر كردم شايد اين سيّد از سهم سادات چيزي از من مي خواهد و دوست دارم كه از مال امام(ع) به او چيزي بدهم.

پس گفتم: اي آقاي من! از حق شما مقداري پيش من مانده بود، به جناب شيخ محمد حسن مراجعه كردم تا با اجازه او آنرا به شما (سادات) بدهم.

آنگاه به من لبخندي زد و فرمود: «بله! بعضي از حق ما را به سوي وكلاي ما در نجف اشرف رساندي.»

آنگاه گفتم: آنچه ادا كردم آيا قبول شد؟ فرمود: «بله» با خود گفتم: اين سيد كيست كه علماء بزرگ را وكيل خود مي داند و تعجب كردم و با خود گفتم: البته علماء در گرفتن سهم سادات وكيلند و من غافل شدم.

آنگاه فرمود: «برگرد و جدّم را زيارت كن.»

و من برگشتم در حاليكه دست راست او در دست چپ من بود. وقتي حركت كرديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد صاف، جاري است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه در يك وقت با آن كه فصل آنها نبود بر بالاي سر ما سايه انداخته اند.

گفتم: اين نهر و اين درخت ها چيست؟

فرمود: «هر كس از پيروان ما كه جد ما و ما را زيارت كند اينها با او هست.»

آنگاه گفتم: مي خواهم سؤالي بپرسم؟ فرمود: «بپرس.»

گفتم: شيخ عبدالرزاق مرحوم مردي مدرس بود. روزي پيش او رفتم، شنيدم كه مي گفت: كسي كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها عبادت كند و چهل حج و چهل عمره بجاي آورد و در ميان صفا و مروه بميرد امّا از پيروان اميرالمؤمنين(ع) نباشد براي او چيزي محسوب نمي شود.

فرمود: «آري واللَّه! براي او چيزي نيست.»

آنگاه احوال يكي از خويشان خود را پرسيدم كه: آيا او از پيروان اميرالمؤمنين(ع) است؟ فرمود: «بله و هر كه به تو متعلق است.»

آنگاه گفتم: مولاي ما، سؤالي دارم.

فرمود: «بپرس.» گفتم: خوانندگان تعزيه حسين(ع) مي گويند كه سليمان اعمش نزد شخصي آمد و از زيارت سيّد الشهداء(ع) پرسيد. گفت: بدعت است. آنگاه در خواب هودجي را ميان زمين و آسمان ديد. آنگاه پرسيد در آن هودج كيست؟ به او گفتند: فاطمه زهرا(س) و خديجه كبري(س). پس گفت: به كجا مي روند؟ گفتند: امشب كه شب جمعه است به زيارت حسين(ع) مي روند و برگه هايي را ديد كه از هودج مي ريزد و در آنها نوشته شده است: «امان من النار لزوار الحسين(ع) في ليلة الجمعه امان من النار يوم القيامه» آيا اين حديث درست است؟

فرمود: «آري، راست و تمام است.»

گفتم: آقاي من اين درست است كه مي گويند هر كس حسين(ع) را در شب جمعه زيارت كند براي او امان است؟

فرمود: «آري واللَّه!» و اشك از چشمان مباركش جاري شد و گريه كرد.

گفتم: آقاي من سؤال دارم. فرمود: «بپرس.»

گفتم: در سال 1269 حضرت رضا(ع) را زيارت كردم و در دروّد (نيشابور) عربي از عربهاي شروقيه كه از باديه نشينان طرف شرقي نجف اشرفند را ملاقات كردم و او را مهمان نمودم. و از او پرسيدم: ولايت حضرت رضا(ع) چگونه است؟

گفت: بهشت است. امروز پانزده روز است كه من از مال مولاي خود حضرت رضا(ع) خورده ام. چطور ممكن است منكر و نكير در قبر پيش من بيايند؟ گوشت و خون من در مهمانخانه ي آن حضرت، از غذاي آن حضرت روييده! آيا اين درست است كه علي بن موسي الرضا(ع) مي آيد و او را از نكيرين نجات مي دهد؟ فرمود: «آري، واللَّه! جد من ضامن است.»

گفتم: آقاي من! سؤالي كوچكي دارم كه مي خواهم آنرا بپرسم.

فرمود: «بپرس.» گفتم: زيارت من از حضرت رضا(ع) قبول است؟ فرمود: «اگر خدا بخواهد قبول است.»

گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: حاجي محمّد حسين بزّاز باشي پسر مرحوم حاجي احمد بزّاز باشي زيارتش قبول است يا نه؟ در حاليكه او با من در راه مشهد الرضا(ع) همراه و شريك در مخارج بود.

فرمود: «عبد صالح زيارتش قبول است.»

گفتم: سيّدنا مسئلةٌ. فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: فلاني كه ا هل بغداد و همسفر ما بود آيا زيارتش قبول است؟

پس ساكت شد.

گفتم: سيّدنا مسئلةٌ. فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: حرف من را شنيديد يا نه؟ زيارت او قبول است يا نه؟ جوابي نداد.

حاجي مذكور گفت كه آنها چند نفر از اهل مترفين بغداد بودند كه در بين سفر مرتب به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر ( - مترفين: ثروتمندان. )

خود را كشته بود. آنگاه در راه به جايي رسيديم كه جاده پهن بود و در دو طرف آن باغ بود و شهر كاظمين در مقابل قرار داشت و جايي از جاده هم كه از طرف راست آن از بغداد مي آيد متعلق به بعضي از ايتام سادات بود كه حكومت به زور آنرا وارد جاده كرده بود و اهل تقوا و ورع ساكن در اين دو شهر هميشه از عبور از آن قطعه از زمين دوري مي كردند. آنگاه آن جناب را ديدم كه در آن قطعه راه مي رود. گفتم: اي آقاي من! اين زمين مال بعضي از ايتام سادات است و تصرف در آن جايز نيست.

فرمود: «اين مكان مال جد ما اميرالمؤمنين(ع) و ذريه او و اولاد ماست، براي پيروان ما تصرف در آن حلال است.»

در نزديك آن مكان در طرف راست باغي است كه متعلق به شخصي مي باشد كه به او ميرزا هادي مي گفتند و او از ثروتمندان معروف عجم بود كه در بغداد زندگي مي كرد.

گفتم: آقاي من! راست است كه مي گويند زمين باغ حاجي ميرزا هادي براي حضرت موسي بن جعفر(ع) است؟

فرمود: «به اين چه كار داري؟» و از جواب دادن خودداري كرد. پس به جوي آبي رسيديم كه از شط دجله براي مزرعه ها و باغهاي اطراف مي كشند و از جاده مي گذرد و بعد از آن دو راهي مي شود كه هر دو به كاظمين مي رود. يكي از اين دو راه اسمش راه سلطاني است و راه ديگر به راه سادات معروف است. و آن جناب از راه مربوط به سادات رفتند.

پس گفتم: بيا از راه سلطاني برويم. فرمود: «نه از همين راه خود مي رويم.»

آنگاه آمديم و هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه خود را در صحن مقدس در پيش كفشداري ديديم و هيچ كوچه و بازاري را نديديم. آنگاه از سمت در حاجت (باب المراد) كه از سمت شرقي و طرف پايين پاست وارد ايوان شديم و در رواق مطهر مكث نكرد و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر در حرم ايستاد. پس فرمود: «زيارت بكن.» گفتم: من خواندن بلد نيستم. فرمود: «براي تو بخوانم؟» گفتم: آري.

آنگاه فرمود: «ءادخل يااللَّه! السلام عليك يا رسول اللَّه! السلام عليك يا اميرالمؤمنين...» و همچنين بر هر كدام از ائمه: سلام كردند تا اينكه در سلام به حضرت عسكري(ع) رسيدند و فرمود: «السلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكري.»

پس فرمود: «امام زمان خود را مي شناسي؟» گفتم: چرا نمي شناسم؟

فرمود: «بر امام زمان خود سلام كن.» آنگاه گفتم: السلام عليك يا حجة اللَّه يا صاحب الزّمان يا ابن الحسن. پس تبسمي كرد و فرمود: «عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته.»

آنگاه در حرم مطهر وارد شديم، به ضريح مقدس چسبيديم و آنرا بوسيديم.

پس به من فرمود: «زيارت كن.» گفتم: من خواندن بلد نيستم. فرمود: «براي تو زيارت بخوانم؟» گفتم: آري. فرمود: «كدام زيارت را مي خواهي؟»

گفتم: هر كدام كه افضل است و فضيلت بيشتري دارد. فرمود: «زيارت امين اللَّه افضل است.»

آنگاه به خواندن مشغول شده و فرمودند: «السلام عليكما يا اميني اللَّه في ارضه و حجتيه علي عباده الخ».

در اين هنگام چراغ هاي حرم را روشن كردند، آنگاه شمع ها را ديدم كه روشن هستند ولي حرم به نوري ديگر مانند نور آفتاب روشن و نوراني است و شمعها مثل چراغي بودند كه روز در آفتاب روشن مي كنند. و من چنان غافل بودم كه اصلاً متوجه اين نشانه ها نمي شدم.

وقتي از زيارت كردن فارغ شدند از سمت پايين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقي ايستادند و فرمودند: «آيا جدم حسين(ع) رإ؛!!ّ زيارت مي كني؟»

گفتم: آري شب جمعه است زيارت مي كنم. آنگاه زيارت وارث را خواندند و مؤذنها اذان مغرب را گفتند و آنرا به پايان رساندند به من فرمودند: «نماز بخوان و به جماعت ملحق شو.»

آنگاه در مسجد پشت سر حرم مطهر آمد و جماعت در آنجا برپا بود و خود به صورت فرادي در طرف راست امام جماعت ايستاد و من در صف اوّل وارد شدم و برايم جايي پيدا شد.

وقتي نماز تمام شد او را نديدم. از مسجد بيرون آمدم داخل حرم را جستجو كردم ولي نتوانستم او را پيدا كنم و قصد داشتم او را ببينم و چند قراني به او بدهم و شب او را به عنوان مهمان نگه دارم.

آنگاه به ذهنم رسيد كه اين سيّد چه كسي بود؟ متوجّه نشانه ها و معجزات گذشته شدم از اينكه من تسليم شدم در برابر امر او در برگشت با وجود كار مهّمي كه در بغداد داشتم و اينكه او اسم مرا با آنكه او را نديده بودم، مي دانست و اينكه مي گفت: «پيروان ما» و اينكه «من شهادت مي دهم.» و همچنين ديدن نهر جاري و درختان ميوه دار در فصلي كه طبعاً نبايد ميوه داشته باشند و همه اينها كه در ذهنم مي گذشت باعث يقين من شد به اينكه او حضرت مهدي(ع) است.

مخصوصاً در مورد اذن دخول و اينكه بعد از سلام به امام حسن عسكري(ع)، از من سؤال كردند كه: «آيا امام زمان خود را مي شناسي؟» وقتي گفتم: مي شناسم. فرمود: «سلام كن» و وقتي سلام كردم تبسم كرد و جواب سلام داد. آنگاه آمدم پيش كفشدار و از او پرسيدم كه آيا او را نديده است؟ گفت: بيرون رفت و پرسيد كه اين سيّد رفيق تو بود؟

گفتم: بله. آنگاه به خانه مهماندار خود آمدم و شب را سپري كردم. وقتي صبح شد، پيش جناب شيخ محمّد حسن رفتم و آنچه را ديده بودم گفتم.

آنگاه دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از بازگو كردن اين قصه و فاش نمودن اين راز نهي كرد.

فرمود: خداوند تو را موفّق كند.

پس آن را پنهان مي كردم و به كسي نگفتم تا اينكه يك ماه از ماجرا گذشت. روزي در حرم مطهر بودم سيّد گرانقدري را ديدم كه نزديك من آمد و پرسيد: «چه ديدي؟» و اشاره كرد به قصّه آن روز.

گفتم: چيزي نديدم. دوباره پرسيد. به شدّت انكار كردم. آنگاه از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم.