بازگشت

حكايت بيست و ششم: ابوالحسن بن ابي البغل كاتب



سيّد رضي الدين علي بن طاووس در كتاب «فرج المهموم» و علامه مجلسي در بحار از كتاب دلايل شيخ ابي جعفر محمّد بن جرير طبري نقل كردند كه او گفت: ابو جعفر محمّد بن هارون بن موسي التلعكبري به من خبر داد كه او گفت: ابوالحسين بن ابي البغل كاتب به من گفت: كاري را از جانب ابي منصور بن صالحان به عهده گرفتم و ميان ما و او مطلبي اتّفاق افتاد كه باعث شد من خودم را پنهان كنم. آنگاه در جستجوي من برآمد. مدّتي پنهان و در هول و هراس بودم. آنگاه قصد كردم كه به مقبره هاي قريش بروم يعني مرقد نوراني حضرت كاظم(ع) را در شب جمعه قصد كردم و تصميم گرفتم كه شبي را براي دعا كردن و درخواست از خداوند سپري كنم در حاليكه در آن شب باران همراه با باد مي باريد. پس از ابي جعفر قيم خواهش كردم كه درهاي روضه منوره را قفل كند كه آن جايگاه شريف خالي بماند كه من با آسودگي خاطر به راز و نياز و توسل بپردازم.

پس او همين كار را كرد و درها را بست و شب به نيمه رسيد و آنقدر باد و باران آمد كه مانع عبور و مرور مردم به آنجا شد و من ماندم و دعا كردم و زيارت مي نمودم و نماز مي خواندم كه ناگهان صداي پايي را از سمت مولايم موسي(ع) شنيدم و مردي را ديدم كه زيارت مي كند. آنگاه بر آدم و اولواالعزم: سلام كرد و سپس بر هر يك از ائمه: نيز سلام نمود تا به صاحب الزّمان(ع) رسيد ( - اولوا العزم: پيامبران بزرگ الهي كه صاحب شريعت بوده اند (حضرت نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، محمد:) )

و او را ذكر نكرد.

از اين عمل او تعجب كردم و گفتم: شايد او را فراموش كرده يا نمي شناسد و يا اين مذهبي است براي اين مرد. پس وقتي زيارت كردنش به پايان رسيد به سوي مرقد مولاي ما موسي بن جعفر(ع) رو كرد. پس مثل همان زيارت را بجا آورد و همان سلام را كرد و دو ركعت نماز خواند و من از او مي ترسيدم، زيرا كه او را نمي شناختم و ديدم كه در جواني كامل است و جامه سفيد بر تن دارد و عمامه اي بر سر دارد كه قسمتي از آن را باز كرده است (اصطلاحاً حنك گذاشته بود) و ردايي هم بر روي كتف انداخته بود.

آنگاه گفت: «اي ابوالحسين بن ابي البغل! تو كجاي دعاي فرج هستي؟» گفتم: اي سيّد من آن دعا كدام است؟ فرمود: «دو ركعت نماز مي خواني و مي گويي: يا من اظهر الجميل و ستر القبيح يا من لم يؤاخذ بالجريرة و لم يهتك السّتر يا عظيم المنّ يا كريم الصّفح يا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها يا حسن التّجاوز يا واسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهي كلّ نجوي و يا غاية كل شكوي يا عون كلّ مستعين يا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها يا ربّاه (ده مرتبه) يا سيّداه (ده مرتبه) يا مولاه (ده مرتبه) يا غايتاه (ده مرتبه) يا منتهي رغبتاه (ده مرتبه) اسئلك بحق هذه الاسماء و بحق محمّد و آله الطّاهرين عليهم السّلام الاّ ما كشفت كربي و نفّست همّي و فرّجت غنّي و اصلحت حالي.» بعد از اين دعا كن و حاجات خود را ذكر كن آنگاه گونه راست خود را روي زمين بگذار و صد مرتبه در هنگام سجده بگو: «يا محمّد يا علي يا علي يا محمّد اكفياني فانّكما كافياني وانصراني فانّكما ناصراني» و بعد گونه چپ خود را روي زمين مي گذاري و صد مرتبه مي گويي «ادركني» و بسيار آن را تكرار مي كني و مي گويي «الغوث، الغوث» تا اينكه نفس تو قطع شود و آنگاه سر خود را بر مي داري. پس بدرستي كه خداوند بلند مرتبه به لطف و كرم خود حاجت تو را بر مي آورد. «ان شاء اللَّه تعالي» وقتي من به نماز و دعا مشغول شدم بيرون رفت. و وقتي نماز و دعا را تمام كردم به نزد ابي جعفر رفتم تا در مورد اين مرد و اينكه چگونه داخل شد از او سؤال كنم. درها را ديدم كه بسته و قفل است. تعجب كردم و با خود گفتم شايد در اين جا دري باشد كه من نمي دانم. خود را به ابي جعفر رساندم و او نيز از اتاقش كه در محل روغن چراغ حرم بود به پيش من آمد. از او حال آن مرد و چگونگي داخل شدن او را پرسيدم. گفت: چنانكه مي بيني درها قفل است و من آنها را باز نكردم. آنگاه او را از اين قصه باخبر كردم. گفت كه: اين مولاي ما صاحب الزّمان(ع) است و بدرستي كه من آن جناب را در مثل چنين شبي به طور مكرر مشاهده نمودم آن هم در زماني كه مردم از حرم بيرون رفته بودند و من بر آنچه كه از دست دادم افسوس خوردم و در نزديك طلوع فجر به كرخ، جايي كه در آن مخفي شده بودم رفتم.

هنوز وقت صبحانه نرسيده بود كه ياران ابن صالحان خواستار ملاقات با من شدند و از دوستان من حالم را مي پرسيدند و همراه آنها اماني از وزير همراه با نامه اي به خط او بود كه در آن هر خوبي نوشته شده بود. آنگاه با يكي از دوستان امين خود پيش او رفتم. پس بلند شد و به من چسبيد و مرا در آغوش گرفت طوري كه از او جدا نبودم. آنگاه گفت: حال تو، تو را به جايي كشانده كه از من به امام زمان(ع) شكايت كني. گفتم: من حاجتي داشتم و سؤالي از آن جناب كردم.

گفت: واي بر تو! ديشب، يعني شب جمعه مولاي خود صاحب الزّمان(ع) را در خواب ديدم كه به هر نيكي فرمان داد و با من به درشتي رفتار كرد به گونه اي كه از او ترسيدم. آنگاه گفت: لا اله الا اللَّه شهادت مي دهم كه ايشان حق هستند و منتهاي حق مي باشد.

شب گذشته در بيداري مولاي خود را ديدم كه به من چنين و چنان فرمود و آنچه را كه در آن مشهد شريف ديده بودم توضيح دادم. پس تعجب كرد و از سوي او بالنّسبه به من اموري بزرگ و نيكو در اين مورد صادر شد و من از جانب او به مقصدي رسيدم كه گمان آنرا نداشتم و آن به بركت مولايم بود. (درود خدا بر او باد)