بازگشت

حكايت نوزدهم: محمّد بن علي علوي حسيني



سيّد گرانقدر، علي بن طاووس در «مهج الدّعوات» نقل فرموده از بعضي از كتب قدما كه او از ابي علي احمد بن محمّد بن الحسين و اسحق بن جعفر بن محمّد علوي عريضي در حران روايت كرد كه گفت: محمّد بن علي علوي حسيني كه در مصر ساكن بود به من خبر داد و گفت كه: روزگاري، حاكم مصر به جهت مسائلي به شدت از من خشمگين شد. آنگاه از او به خاطر جانم ترسيدم و نزد احمد بن طولان در مورد من سخن چيني كرده بودند و از مصر به قصد حج بيرون آمدم. آنگاه از حجاز به سوي عراق رفتم و تصميم گرفتم كه به طرف مرقد مولي و پدر خود حسين بن علي(ع) بروم كه با پناه بردن به مرقد نوراني آن حضرت از خشم و غضب حاكم در امان باشم.

پس در حائر به مدّت پانزده روز ماندم. در شب و روز دعا مي خواندم و گريه مي كردم. قيّم زمان و وليّ رحمن براي من نمودار شد در حاليكه من در ميان خواب و بيداري به سر مي بردم. به من فرمود كه: «حسين(ع) به تو مي گويد: اي پسر من از فلاني ترسيدي؟» گفتم: بله، تصميم گرفته مرا بكشد من هم به سيّد خود پناه آوردم كه شكايت كنم از اين سوء قصدي كه او در مورد من دارد. فرمود: «چرا پروردگار خود و پدرانت را نخواندي با دعاهائيكه گذشتگان از پيغمبران او را مي خواندند؟ به درستي كه آنها همه در سختي و رنج بودند و خداوند بلا را از آنها برطرف كرد.»

گفتم: او را چگونه بخوانم؟ فرمود: «وقتي شب جمعه شد غسل كن و نماز شب بخوان. وقتي به سجده شكر رفتي اين دعا را در حالتي كه زانوي خود را بر زمين گذاشته اي بخوان.» و دعا را براي من خواند. علوي مي گويد: آن جناب را ديدم كه در مثل همان وقت پيش من آمد و آن دعا و كلام را براي من تكرار كرد تا آن كه آن را حفظ كردم و ديگر نيامد.

غسل كردم و لباس خود را عوض نمودم و خود را خوشبو كرده و نماز شب خواندم و سجده شكر به جا آوردم و به زانو افتادم و خداي عزّ و جلّ را با اين دعا خواندم.

آنگاه حضرت شب شنبه پيش من آمد و به من فرمود: «اي محمّد بعد از تمام شدن دعا، دعايت مستجاب شد و دشمن تو پيش همان كسي كه بدگويي تو را نزدش كرده بودند، به قتل رسيد.»

وقتي صبح شد با سيّد خداحافظي كردم و خارج شدم و به طرف مصر رفتم. وقتي به اردن رسيدم در راه رفتن به سوي مصر مردي از همسايگان مصري را ديدم كه او مردي مؤمن بود. پس او به من خبر داد كه دشمن مرا احمد بن طولان گرفت و او را زنداني كرد و گفت: او شب را به صبح رساند در حاليكه سرش از گردنش جدا شده بود و اين اتّفاق درست در شب جمعه افتاده بود. پس دستور داد كه او را در رود نيل انداختند و جالب اين كه برادران شيعه من گفتند كه اين اتفاق بعد از تمام شدن دعاي من بود همان گونه كه مولايم نيز به من خبر داده بود.

سيّد اين قضيه را به سند ديگر از ابوالحسن علي بن حماد مصري با اختلافي به طور خلاصه نقل نمود و آخر آن اين گونه است. وقتي به بعضي از منازل رسيدم ناگهان قاصدي از فرزندان خود را ديدم كه همراه او نامه اي به اين مضمون بود: آن مردي كه تو از او فرار كردي قومي را به ميهماني دعوت كرد آنگاه خوردند و آشاميدند و پراكنده شدند و او و غلامانش در همان مكان خوابيدند آنگاه مردم صبح كردند و هرچه منتظر ماندند، از او خبري نشد. وارد اتاق شدند، وقتي لحاف را از روي او برداشتند ديدند كه سرش از قفا بريده شده و خونش جاري است. آنگاه سيّد دعا را نقل كرد و بعد از آن علي بن حماد گفت: من اين دعا را از ابوالحسن علي علوي عريضي گرفتم به شرط آنكه آن را به مخالفي ندهم و همچنين ندهم آن را به كسي مگر اينكه دين و مذهبش را بدانم كه او از دوستان آل محمد: است و آن در نزد من بود و من و برادرانم آن را مي خوانديم.

آنگاه در بصره بر من وارد شد يكي از قضات اهواز و او جزء مخالفين بود و در حق من نيكي كرده بود و من به او در شهر او محتاج بودم و در نزد او زندگي مي كردم. سلطان او را گرفت و از او امضاء و نوشته گرفت كه بيست هزار درهم بدهد. آنگاه من براي او دلسوزي كردم و به او رحم كردم و اين دعا را به او گفتم. هفته هنوز تمام نشده بود كه سلطان او را رها كرد و از آن نوشته چيزي از او نگرفت و او را به حالت احترام زياد برگرداند به شهر خود و تا ابله او را همراهي كردم و به بصره برگشتم. چند روز بعد دنبال دعا گشتم و در تمام كتاب هاي خود جستجو كردم امّا اثري از آن نديدم. پس دعا را از ابي مختار حسيني طلب كردم چرا كه پيش او نيز نسخه اي از آن بود او هم پيدا نكرد. آنگاه ما مرتب در كتاب هاي خود به دنبال آن به مدّت بيست سال مي گشتيم و آنرا پيدا نكرديم و فهميدم كه اين عقوبتي است از طرف خداوند بلند مرتبه چرا كه من نبايد آنرا به مخالف مي دادم.

وقتي بيست سال گذشت آنرا در بين كتاب هاي خود پيدا كردم و حال آنكه چندين دفعه كه قابل شمارش نيست، جستجو كرده بودم. پس قسم خوردم كه آنرا به كسي ندهم مگر اينكه به ايمان او اطمينان پيدا كنم كه واقعاً از معتقدين به ولايت آل محمّد: است و بعد از آن كه از او عهد بگيرم كه او آنرا به كسي ندهد مگر اينكه واقعاً مستحق آن باشد. چون دعا طولاني است و در ضمن در كتب ادعيه موجود مي باشد از آوردن دعا در اين كتاب صرفنظر كردم.