بازگشت

حكايت دوازدهم: شيخ ورّام



و نيز سيّد والا مقام مذكور فرموده: رشيد ابوالعباس بن ميمون واسطي هنگام سفر به سامره قضيه اي را براي من تعريف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابي فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد و مرضي كه پيدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد و مدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه و سه روز) در مقبره هاي قريش اقامت گزيد.

گفت: من از شهر واسط به سوي سر من رأي رفتم در حاليكه هوا بشدت سرد بود. روزي با شيخ ورّام در مشهد كاظمي گرد هم جمع بوديم و تصميم خود را براي رفتن به زيارت به او گفتم.

گفت: مي خواهم با تو نامه اي بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندي يا در زير پيراهن خود پنهان كني. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتي به قبّه شريفه يعني قبّه سرداب مقدس رسيدي در اوّل شب داخل آنجا شو و صبر كن تا همه خارج شوند و تو آخرين كسي باشي كه مي خواهي بيرون بيايي آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار و وقتي صبح به آنجا رفتي و نامه را در آنجا نديدي به كسي چيزي نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم و نامه را پيدا نكردم و به سوي خانواده خود برگشتم و شيخ هم قبل از من به ميل خود به سوي اهل خود يعني به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زيارت آمدم و شيخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابوالعباس گفت: از زمان فوت شيخ تا به حال كه نزديك سي سال است اين قضيه را به هيچ كس نگفتم غير از تو.