بازگشت

حكايت دهم: شيخ عبدالمحسن



سيّد جليل، رضي الدّين علي بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مي فرمايد كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضي آوي «خداوند سعادتش را چند برابر كند» از حلّه به سوي مشهد مولاي خود اميرالمؤمنين(ع) در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادي الاخري سال 641 حركت كرديم.

به خواست خدا شب را در روستايي كه آن را دوره ابن سنجار مي گفتند سپري كرديم و ياران ما و اسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كرديم و در ظهر به مشهد مولايمان علي(ع) رسيديم زيارت كرديم و شب شد. آنگاه احساس بسيار خوشي به من دست داد.

آنگاه نشانه هاي قبول شدن و توجه و مهرباني و رسيدن به آرزو را ديدم و برادر صالح من محمّد بن محمد بن آوي در آن شب در خواب ديد كه گويا در دست من لقمه اي قرار دارد و من به او مي گويم كه اين لقمه از دهان مولاي من مهدي(ع) است و مقداري از آنرا به او دادم. وقتي آن شب، سحر شد به لطف الهي نافله شب را بجا آوردم و وقتي صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتي كه داشتم وارد حرم نوراني مولاي خود علي(ع) شدم.

بواسطه فضل خداوندي و لطف حضرت امير(ع) حالت مكاشفه اي رخ داد. بدنم به لرزه افتاد و نزديك بود بر زمين بيفتم بطوريكه مشرف شدم بر هلاكت، در اين حال بودم كه محمد بن كنيله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد و من قدرت نگاه كردن به او و ديگران را نداشتم و او را نشناختم. به همين دليل اسم او را پرسيدم. پس او مرا به من شناساند و در اين زيارت براي من مكاشفات جليله و بشارات جميله ديگري نيز روي داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زياد كند) چند بشارت را كه ديده بود برايم تعريف كرد از آن جمله شخصي را در خواب ديد كه براي او خوابي را تعريف مي كند و مي گويد: مثل اينكه فلاني يعني من و مثل اينكه من در آن زمان كه اين خواب را براي او مي گفت حاضر بودم، سوار است و تو يعني برادر صالح آوي و دو سوار ديگر همگي به سوي آسمان بالا رفتيد.

گفت: من به او گفتم: تو مي داني كه يكي از آن سوارها چه كسي بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمي دانم.

آنگاه تو گفتي يعني من كه: آن مولاي من مهدي(ع) است. و از نجف اشرف به جهت زيارت در اول رجب به سمت حله رفتيم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادي الآخر به جهت استخاره و در روز جمعه مذكور رسيديم. حسن بن البقلي گفت كه مردي صالح كه به او عبدالمحسن مي گويند و از اهل سواد است (يكي از دهكده هاي عراق) به حله آمده و مي گويد كه مولاي ما مهدي(ع) او را در بيداري ديده و او را براي رساندن پيغامي پيش من فرستاده آنگاه قاصدي به نام محفوظ بن قرا پيش او فرستادم.

و او شب شنبه بيست و يكم جمادي الاخر پيش من آمد.

و با شيخ عبدالمحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم و فهميدم كه او مرد صالح و پرهيزكاري است و انسان در راستي گفته هاي او شك نخواهد كرد و از حالش پرسيدم. گفت كه اهل حصن بشر است و از آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به ( - محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده. )

مجاهديّه است و معروف شده به دولاب ابن ابي الحسن و اكنون در آنجا اقامت دارد و شغلش خريدن غلّه و غير آن مي باشد. گفت كه او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را تحويل بگيرد و شب را پيش طايفه معيديه سپري كند در جايي كه معروف به مجره بود. وقتي سحر شد، دوست نداشت كه از آب معيديه استفاده كند. آنگاه به قصد نهري كه در طرف شرقي آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زماني كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسين(ع) و در جهت غرب بود ديد و اين در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادي الاخر سال 641 بود. (همان شبي كه شرح بعضي از آنچه كه خداوند به من در آن شب و روز در پيش مولايم علي(ع) تفضل كرده بود، گذشت.)

عبدالمحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه اي رفتم. ناگهان سواري نزد خود ديدم كه نه از او و نه از اسب او هيچ حركت و ( - قضاء حاجت: تخلي كردن، رفتن به دستشويي. )

صدايي را نديدم و نشنيدم. ماه طلوع كرده بود ولي هوا مه بسيار داشت. پس من از شكل آن سوار و اسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مايل به سياه بود و بر بدنش لباسهاي سفيد داشت و عمامه اي داشت كه حنك بسته بود و شمشير هم به همراهش بود. سوار به شيخ عبدالمحسن گفت: «وقت مردم چگونه است؟»

عبدالمحسن گفت: من خيال كردم از اين وقت سؤال مي كند. گفتم: ابر و غبار دنيا را گرفته. آنگاه گفت: «من در اين مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسيدم.» گفتم: مردم در خوشي و ارزاني و امنيت و آرامش در وطن خود و در ميان مال و دارايي خود زندگي مي كنند.

پس گفت: «به نزد ابن طاووس برو و به او چنين و چنان بگو» و آنچه آن حضرت فرموده بود براي من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: «پس وقت نزديك شده.»

عبدالمحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولاي ما صاحب الزّمان(ع) است پس به رو افتادم و بيهوش شدم و همين گونه بيهوش بودم تا اينكه صبح رسيد. گفتم: از كجا فهميدي كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بني طاووس جز تو را نمي شناسم و در قلبم چيزي نمي دانستم جز اينكه منظور آن حضرت تو بوده اي. گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود «وقت نزديك شده» چه فهميدي؟ آيا مي خواست بگويد كه لحظه وفات من نزديك شده يا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزديك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوي كربلا رفتم و قصد كردم كه به خانه خود روم و خدا را عبادت كنم و از اينكه چرا سؤالهايي را كه مي خواستم بپرسم، نپرسيدم پشيمان شدم. به او گفتم: آيا كسي را از اين ماجرا آگاه كردي؟

گفت: بله، بعضي از دوستان مي دانستند كه من به طرف منزل معيديه حركت كرده ام. و به جهت تأخير در برگشتن (بخاطر حالت غشي كه اتفاق افتاده بود)، فكر مي كردند كه من راهم را گم كرده و هلاك شده ام. همچنين در طول آنروز آثار غشي را كه از هيبت و شكوه حضرت برايم اتفاق افتاده بود را مي ديدند.

آنگاه به او وصيت كردم كه اين ماجرا را هرگز براي كسي نگويد و براي او بعضي از چيزها را گفتم.

گفت: من از مردم بي نياز هستم و مال زيادي دارم.

من و او بلند شديم و من براي او رختخوابي فرستادم و شب را نزد ما در جايي از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپري كرد و من با او در جاي باريكي خلوت كرده بوديم. وقتي از پيش من بلند شد، به دليل اينكه مي خواستم بخوابم از روزنه پايين آمدم در اين حال از خداوند خواستم كه عنايتي فرمايد تا در همين شب در عالم رؤيا مطالب بيشتري در خصوص اين قضيه بفهمم.

آنگاه در خواب ديدم مثل اينكه حضرت صادق(ع) هديه بزرگي را براي من فرستاده و آن هديه در پيش من است در حاليكه قدر آنرا نمي دانم. از خواب بلند شدم و شكر خداي تعالي را به جاي آوردم و به اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم و آن شب شنبه هجدهم جمادي الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد. دست دراز كردم و دسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بريزم، پس دهانه آفتابه را كسي گرفت و آن را برگرداند و نگذاشت كه من از آن آب براي وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شايد آب نجس باشد و خداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از سوي خداوند بر من الطاف بسياري مي شود كه يكي از آنها مثل اين نمونه است و آن را ديده بودم. فتح را صدا كردم و پرسيدم: آفتابه را از كجا پر كردي؟ گفت: از كنار آب جاري.

گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آفتابه را برگردان و پاك كن و از شطّ پر كن. رفت و آب را ريخت و من صداي آفتابه را مي شنيدم و آنرا پاك كرد و از شط پر نمود و آورد. دسته آنرا گرفتم و خواستم وضو بگيرم كه گيرنده اي دهانه آفتابه را گرفت و مانع شد از اينكه من از آن استفاده كنم. برگشتم و صبر كردم و مشغول خواندن بعضي از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم و دوباره به همان وضع قبلي گذشت. فهميدم كه اين ماجرا به خاطر اين است كه من نماز شب را نبايد در اين شب بخوانم به خاطرم آمد كه شايد خداي تعالي اراده كرده كه براي من حكمي و بلايي را در فردا جاري كند و نخواسته كه من براي ايمني از آن دعا كنم، نشستم و در قلبم چيزي به غير از اين خطور نمي كرد.

پس در همان حال نشسته خوابيدم. ناگهان مردي را ديدم كه به من مي گويد: «عبدالمحسن كه براي رسالت آمده بود، شايسته بود كه تو در جلوي او راه بروي.» آنگاه بيدار شدم و به يادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او و عزيز داشتن او كوتاهي كردم. پس به سوي خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده براي مثل اين گناهان توبه مي كند و شروع كردم به وضو گرفتن، كسي آفتابه را نگرفت و مرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته و دو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم و فهميدم كه حق اين رسالت را ادا نكردم.

به نزد شيخ عبدالمحسن آمدم و او را ديدم و تكريم كردم و از مال مخصوص خود شش اشرفي برداشتم و از مال ديگران هم پانزده اشرفي كه با آنها مثل مال خودم كار مي كردم برداشتم و در جايي با او خلوت كردم و آنها را به او دادم و عذر خواهي كردم. از پذيرفتن آنها خودداري كرد و گفت همراه من صد اشرفي است. و چيزي از آنها را نگرفت و گفت آن را به كسي كه فقير است بده و به شدّت دوري كرد.

گفتم: پيامبر(ص) را هم به جهت تكريم و احترام كردن خدا چيز مي دهند نه به جهت فقر يا غناي او. دوباره امتناع كرد و نگرفت.

گفتم: تبريك مي گويم. ولي آن پانزده اشرفي را كه مال خودم نيست تو را مجبور نمي كنم كه حتماً آنرا بپذيري ولي اين شش اشرفي مال خودم است بايد آنرا بپذيري.

نزديك بود كه آن را قبول نكند ولي او را مجبور كردم. آنرا گرفت و دوباره برگشت و آنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت و من با او ناهار خوردم و در جلوي او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم و او را به مخفي داشتن آن سفارش كردم. و از عجايب است كه من در اين هفته روز دوشنبه سي ام جمادي الاخر سال 641 به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال 641 حاضر شد.

محمّد بن سويد كه مقري است در بغداد و خودش ابتدا بيان كرد كه: در خواب ديد در شب سه شنبه بيست و يكم جمادي الاخر كه قبلاً ذكر شد گويا من در خانه هستم و فرستاده اي نزد تو آمده و مي گويد: او از طرف صاحب(ع) است.

محمّد بن سويد گفت: بعضي از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پيغامي براي تو آورده. محمد بن سويد گفت: من فهميدم كه او از جانب صاحب الزّمان(ع) است. گفت: محمد بن سويد دو دست خود را شست و پاك كرد و بلند شد و نزد فرستاده مولاي ما مهدي(ع) رفت.

آنگاه در نزد او نوشته اي را پيدا كرد كه از جانب مولاي ما مهدي(ع) بود براي من و روي آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سويد مقري گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولاي خود مهدي(ع) گرفتم و با دو دست خود آنرا به تو مي دهم و مقصود او من بودم و برادرم محمد آوي حاضر بود. گفت: قضيه چيست؟ گفتم: او براي تو تعريف مي كند. سيد علي بن طاووس مي فرمايد: پس متعجب شدم از اينكه محمد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه فرستاده آن جناب پيش من بود و او از اين ماجرا بي اطلاع بود.