بازگشت

حكايت نهم: محمود فارسي معروف به اخي بكر



سيّد جليل، بهاء الدين علي بن عبدالحميد الحسيني النجفي النيلي معاصر شيخ شهيد اول در كتاب «غيبت» مي فرمايد: به من خبر داد شيخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق و الدين محمّد بن قارون و گفت: من را به نزد زني دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حاليكه مي دانستم كه او زني مؤمنه و صالحه است.

آنگاه اطرافيان و قوم و خويش او، او را با محمود فارسي معروف به اخي بكر تزويج كردند. كه او و نزديكانش ملقب به بني بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) و دشمني اهل ايمان. محمود در اين امور تندروتر از آنها بود و خداوند او را توفيق داد براي شيعه شدن بر خلاف خانواده و اطرافيانش كه به مذهب خود باقي بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضايت داد كه تو با اين ناصبيان باشي؟ و چه اتفاقي افتاد كه شوهر تو با اهل و اطرافيان خود به مخالفت برخاست و مذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: اي مقري بدرستي كه او حكايت عجيبي دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گويند كه جزء عجايب است. گفتم: آن حكايت چيست؟ گفت: از او بپرس تا برايت تعريف كند.

آن شيخ فرمود: وقتي به نزد محمود رفتيم، گفتم: اي محمود! چه چيزي باعث شد كه از ميان قوم خود بيرون بروي و به شيعيان بپيوندي؟

گفت: اي شيخ! وقتي حق برايم آشكار شد از آن پيروي كردم. بدان كه عادت اهل فارس اين گونه است كه وقتي مي شنوند كارواني وارد شده به استقبال مي روند كه او را ملاقات كنند و ببينند. روزي شنيدم كاروان بزرگي وارد مي شود. آنگاه در حاليكه كودكان بسياري با من بودند، بيرون رفتم در حاليكه خودم هم در آن زمان كودكي نزديك بلوغ بودم. از روي ناداني و ناآگاهي تلاش كرديم و به دنبال كاروان به راه افتاديم بدون اينكه به سرانجام كار خود فكر كنيم. هرگاه كودكي از ما جا مي ماند او را به خاطر عقب ماندن و ضعفش سرزنش مي كرديم. آنگاه راه را گم كرديم و در سرزميني كه آن را نمي شناختيم سرگردان شديم. در آنجا آنقدر خار و درختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مثل آن را نديده بوديم. پس شروع كرديم به راه رفتن. ديگر نمي توانستيم راه برويم در حاليكه بسيار تشنه بوديم به طوريكه زبانها بر سينه آويزان شده بود. پس به مردن خود يقين كرديم و افتاديم. در همين حال بوديم كه ناگهان سواري را ديديم كه بر اسب سپيدي سوار است، نزديك ما كه رسيد، از اسب پايين آمد و زيرانداز لطيف و خوبي آورد و آنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را نديده بوديم به طوريكه از آن بوي عطر به مشام مي رسيد.

متوجه او بوديم كه ناگهان سوار ديگري را ديديم كه بر اسب قرمزي سوار بود و لباس سفيدي پوشيده، بر سرش عمامه اي كه براي آن دو طرف بود. پايين آمد و روي آن فرش ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد و آن ديگري هم با او نماز خواند. آنگاه براي تعقيب نشست كه متوجّه من شد و فرمود: «اي محمود!»

با صداي ضعيفي گفتم: بله اي آقاي من! فرمود: «نزديك بيا.»

گفتم: از شدّت عطش و خستگي قدرت ندارم.

فرمود: «باكي بر تو نيست.»

وقتي اين سخن را فرمود، روح تازه اي در تنم احساس كردم. پس با سينه به نزديك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و تا زير گلوي من بالا برد و زبانم در ميان دهانم داخل شد و فك پايين به كام بالا چسبيد و آنچه از رنج و آزار در من بود همگي برطرف شد و به حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: «بلند شو يك دانه حنظل از اين حنظل ها براي من بياور.» و در آن وادي حنظل بسياري بود. حنظل بزرگي برايش آوردم. آن را دو نيم كرد و نيمي را به من داد و فرمود: «بخور.»

آنگاه آنرا از او گرفتم و جرأت اينكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پيش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل اين است كه بايد صبر كنم. چون تلخي حنظل براي من مشخص و آشكار بود. ولي وقتي از آن چشيدم ديدم كه از عسل شيرين تر و از يخ سردتر و از مشك خوشبوتر است. پس سير و سيراب شدم.

آنگاه به من فرمود: «به رفيق خود بگو بيايد.» او را صدا كردم. او با صدايي لرزان و ضعيف گفت: توانايي حركت كردن ندارم.

به او فرمود: «نترس، بلند شو.» آنگاه او نيز به سينه نزد آن حضرت رفت. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاي خود بلند شد كه سوار شود. به او گفتيم: تو را به خداوند قسم مي دهيم كه نعمت خود را بر ما تمام كن و ما را به نزد خويشاوندان و اهل ما برسان. فرمود: «عجله نكنيد» و با نيزه خود خطي دور ما كشيد و با رفيقش رفت. به رفيقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بايستيم و راه را پيدا كنيم. بلند شديم و به راه افتاديم. ناگهان ديديم ديواري در مقابل ما است. از سمتي ديگر رفتيم ديوار ديگري ديديم و همچنين در چهار طرف ما. آنگاه نشستيم و به حال خود گريه كرديم. به رفيقم گفتم: از اين بيار تا بخوريم. پس حنظلي آورد. ديديم كه از همه چيز تلخ تر و بدمزه تر است. آنرا دور انداختيم و كمي درنگ كرديم.

ناگاه حيوانات بسيار زيادي دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسي جز خدا نمي دانست و هر وقت قصد مي كردند كه به ما نزديك شوند آن ديوار مانع مي شد و وقتي مي رفتند ديوار برطرف مي شد و وقتي برمي گشتند دوباره ديوار آشكار مي شد.

ما با حالي آسوده و راحت آن شب را به صبح رسانديم و آفتاب طلوع كرد و هوا گرم شد و تشنگي بسياري بر ما وارد شد. به گريه و زاري افتاديم كه ناگهان آن دو سوار آمدند و همان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتي كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتيم: تو را به خداوند قسم مي دهيم كه ما را به اهل ما برسان. فرمود: «مژده مي دهم به شما كه بزودي كسي مي آيد كه شما را به خانواده تان مي رساند.» آنگاه از نظر غايب شدند. در ساعات پاياني روز بود كه مردي از اهل فارس به همراه سه الاغ، ديديم كه براي بردن هيزم مي آمد. وقتي ما را ديد ترسيد و خرهاي خود را رها كرد و پا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كرديم و نام خود را به او گفتيم. آنگاه برگشت و گفت: واي بر شما كه خانواده شما برايتان مجلس عزا بر پا كردند. برخيزيد كه من احتياجي به بردن هيزم ندارم. بلند شديم و بر روي آن خرها سوار شديم وقتي نزديك روستا رسيديم قبل از ما داخل روستا شد و خانواده ما را خبر كرد و آنها با نهايت خوشحالي و شادماني او را گرامي داشتند و بر او لباس پوشانيدند. وقتي بر اهل خانه خود داخل شديم و از حال ما پرسيدند آنچه را كه ديده بوديم براي آنها گفتيم حرفهاي ما را دروغ پنداشتند و گفتند: اينها همه خيالاتي بوده كه به خاطر تشنگي زياد براي شما پيش آمده. آنگاه روزگار اين ماجرا را از ياد من برد چنانكه گويي اصلاً اتفاقي نيافتاده و در ذهنم چيزي از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و در گروه مكاريان وارد شدم و در ميان اطرافيان من كسي به اندازه من با اهل ايمان دشمني نمي كرد مخصوصاً زوّار ائمّه: كه به سرّ من رأي مي رفتند.

من به قصد آزار و اذيت آنها هر كاري از دستم بر مي آمد انجام مي دادم (دزدي و...) و معتقد بودم كه اين كارها مرا به خدا نزديك مي كند.

اتفاقاً به گروهي از اهل حلّه كه از زيارت برمي گشتند حيوانات خود را كرايه دادم و از جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهيلي و ابن عرفه و ابن حارث ابن الزهدري و غير آنها از اهل صلاح. به سوي بغداد مي رفتيم در حاليكه آنها از دشمني و عداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها ديدند و دلهاي آنها از كينه پر بود، چيزي از زشتي نگذاشتند مگر اينكه نسبت به من روا داشتند و من ساكت بودم و قدرتي نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسيار زياد بود. وقتي وارد بغداد شديم آن گروه به طرف غربي بغداد رفتند و در آنجا ساكن شدند و سينه من از كينه و دشمني آنها پر شده بود وقتي دوستانم آمدند بلند شدم و نزد آنها رفتم و زانوي غم بغل كرده و گريستم. گفتند: چه اتّفاقي براي تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برايم اتّفاق افتاده بود برايشان تعريف كردم؟ و آنها آن گروه را لعنت كردند و گفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتي بيرون بروند با آنها همراه خواهيم شد و همان بلايي را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهيم آورد.

وقتي شب تاريك شد با خود گفتم كه اين گروه رافضي (شيعه) از دين خود بر نمي گردند بلكه غير از شيعيان وقتي آگاه و مطلع شوند به دين آنها مي گروند و شيعه مي شوند و اين نيست مگر اينكه حق با آنها است و در فكر فرو رفتم و از خداوند خواستم كه به حق نبي او محمّد(ص) كه در اين شب به من نشان دهد علامتي را كه به وسيله آن پي ببرم به حقي كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را ديدم كه آرايش كرده بودند و در آن درختان بزرگي به رنگ هاي مختلف و ميوه ها بود كه از نوع درختهاي دنيوي نبود.

زيرا كه شاخه هاي آنها سرازير بود و ريشه هاي آنها به سمت بالا بود و چهار نهر از شراب طهور و شير و عسل و آب ديدم و اين نهرها جاري بود و لب آب با زمين مساوي بود به طوريكه اگر مورچه اي مي خواست از آنها بخورد هر لحظه مي خورد. و زناني را ديدم كه بسيار خوش چهره و زيبا بودند و گروهي را ديدم كه از آن ميوه ها مي خوردند و از آن نهرها مي آشاميدند و من در ميان آنها قدرتي نداشتم.

هرگاه مي خواستم كه از آن ميوه ها بگيرم و بخورم به سمت بالا مي رفتند و هر وقت كه قصد مي كردم از آن نهر بياشامم به زير مي رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اينها مي خوريد و مي آشاميد امّا من نمي توانم؟ گفتند: تو هنوز به پيش ما نيامدي؟ در اين حال بودم كه ناگهان گروه زيادي را ديدم كه مي گويند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا(س) است كه مي آيد. نگاه كردم ديدم گروههاي ملائكه را كه در بهترين شكل ها بودند و از آسمان به زمين مي آمدند و آنها اطراف آن بانوي بزرگ را گرفته بودند. وقتي آن حضرت نزديك شد آن سواري كه ما را از تشنگي رهايي بخشيده بود و حنظل به ما داده بود را ديدم كه روبروي حضرت فاطمه(س) ايستاد و وقتي او را ديدم شناختم و آن ماجرا به يادم آمد و شنيدم كه آن قوم مي گفتند: اين م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات و درود خدا بر او باد.)

مردم بر خاستند و سلام كردند بر بانوي گرامي حضرت فاطمه زهرا(س) آنگاه من بلند شدم و گفتم: «السلام عليكِ يا بنت رسول اللَّه»

فرمود: «و عليك السلام اي محمود! تو همان كسي هستي كه اين فرزند من تو را از تشنگي نجات داد؟»

گفتم: بله اي سيده من. فرمود: «اگر شيعه شوي بدان كه رستگار و خوشبخت خواهي شد.» گفتم: من در دين تو و شيعيان تو وارد شدم و اعتراف مي كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها كه باقي هستند. پس فرمود: «مژده باد بر تو كه رستگار شدي.»

محمود گفت: من بيدار شدم در حاليكه از خود بي خود بودم و گريه مي كردم رفقا و دوستانم فكر كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزي است كه برايشان تعريف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آينه از رافضيان انتقام خواهيم كشيد. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند و صداي مؤذن را شنيدم كه اذان مي گفت. بلند شدم و به سمت غربي بغداد پيش آن جماعت زوار رفتم و بر آنها سلام كردم. گفتند: «لا اهلاً و لا سهلاً» از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پيش شما آمده ام كه احكام دين را به من ياد دهيد. از سخن من دچار حيرت شدند و بعضي از آنها گفتند: دروغ مي گويد و بعضي ديگر گفتند: احتمال مي رود راست بگويد.

از من علّت اين كار را پرسيدند و من آنچه را كه ديده بودم براي آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست مي گويي ما اكنون به سوي مشهد موسي بن جعفر(ع) مي رويم با ما بيا تا در آنجا تو را شيعه كنيم. گفتم: سمعاً و طاعةً و به بوسيدن دست و پاي آنها مشغول شدم و خورجين هاي آنها را برداشتم و تا رسيدن به آنجا براي آنها دعا مي كردم. خادم هاي آنجا از ما استقبال كردند. در ميان آنها مردي علوي بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند و زوار به آنها گفتند: در روضه ي مقدسه را براي ما باز كنيد تا سيّد و مولاي خود را زيارت كنيم.

گفتند: حبّاً و كرامة ولي با شما كسي است كه قصد دارد شيعه شود و من او را در خواب ديدم كه در مقابل سيده من حضرت فاطمه زهرا(س) ايستاده و آن بانوي مكرمه به من فرمود: «فردا مردي پيش تو خواهد آمد كه قصد دارد شيعه بشود در را براي او قبل از هر كسي باز كن.» اگر او را ببينم مي شناسم. آن جماعت با تعجب به يكديگر نگاه كردند. و به او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر يك از زوار. آنگاه گفت:اللَّه اكبر! به خدا آن مرد كه او را ديده بودم اين است.

دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: اي سيّد راست گفتي و قسم تو راست بود و اين مرد آنچه را گفته بود راست بود. و همه خوشحال شدند و ستايش خدا را به جاي آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت و در روضه ي شريفه وارد كرد و چگونگي شيعه شدن را به من ياد داد و مرا شيعه كرد. من اظهار دوستي كردم با آنهايي كه بايد دوستي مي كردم و بيزاري جستم از آنهايي كه بايد بيزاري مي جستم.

وقتي كارم تمام شد علوي گفت: سيّده تو فاطمه(س) به تو مي فرمايد: «به زودي به تو مقداري از مال دنيا مي رسد به آن اعتنايي نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر مي گرداند و در سختيها گرفتار خواهي شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات مي يابي.»

گفتم: سمعاً و طاعةً. و من اسبي داشتم كه قيمت آن دويست اشرفي بود، آن اسب مُرد و خداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندين برابر و من در تنگيها و سختي ها افتادم.

آنگاه به ايشان توسل جستم و نجات پيدا كردم و خداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشايش در كارم ايجاد شد) و من امروز دوست دارم هر كسي كه آنها را دوست بدارد و دشمن هستم با كسي كه آنها را دشمن بدارد و اميدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خير شوم. بعد از آن به بعضي از شيعيان متوسل شدم آنگاه اين زن را به ازدواج من در آوردند و من طايفه و قوم