جا ماندن يك نفر از كشتي
چون مقداري از ساحل دور شدند، نگاه كردند و ديدند كه مردي از ايشان در جزيره باقي مانده است ولي به هيچ وجه امكان نداشت كه آنها برگردند.
آنگاه ديدند كه آن شخص دسته اي هيزم را بسته و آن را در زير سينه خود در آب گذاشته و به وسيله آن حركت مي كند تا خود را به كشتي برساند.
شب شد و ميان او و آن جماعت امكان ديدن نماند و آن شخص در دريا ماند. اهل كشتي بعد از چند ماه كه به وطن خود رسيدند به خانواده آن مرد جريان را خبر دادند و آنها نيز عزاي او را گرفتند.
يكسال يا بيشتر گذشت. بعد از مدّتي ديدند كه آن مرد برگشت. به يكديگر بشارت دادند و رفقاي كشتي او جمع شدند.