برگشتن به بغداد با طيّ الارض
از چاشت خوردن كه فارغ شديم مرا خواست و گزارش احوال مرا پرسيد و وقتي قصّه مرا شنيد، فرمود: «مي خواهي به شهر و ديار خود برگردي؟»
گفتم: «بلي.»
آنگاه به يكي از آن جماعت را دستور داد: «اين مرد را به شهر و ديارش برسان.»
پس با آن شخص بيرون آمديم. هنگامي كه مقداري راه رفتيم، گفت: «نگاه كن. اين بغداد است.»
وقتي نگاه كردم، ديوار بغداد را ديدم و ديگر آن مرد رانديدم.