قُبّه مخصوص امام زمان (ع) در جزيره خضراء
در ميان آنكه عبور مي كردم از باغي به باغي ديگر، ناگاه مرد خوشرويي كه دو بُرد سفيد از پشم دربرداشت با ما برخورد نمود و وقتي به نزديك ما رسيد، سلام كرد و برگشت و من از هيبت و قيافه او خوشم آمد و به سيّد گفتم كه: «اين مرد كيست؟»
سيّد گفت: «اين كوه بلند را مي بيني؟»
گفتم: «بلي.»
گفت: «در بالاي آن، جاي خوبي هست و چشمه در آنجا از زير درخت جاري مي شود و آن درخت، داراي شاخه هاي بسياري هست و در مقابل آن درخت، قبّه اي هست كه با آجر بنا كرده اند و اين مرد با دوست ديگري، خادم آن قبّه اند و من هر بامداد روز جمعه بدان مكان مي روم و دوركعت نماز بجاي مي آورم و ورقه اي در آنجا پيدا مي كنم كه در آن ورقه آنچه را كه براي محاكمه ميان مؤمنين احتياج است نوشته شده است. هرچه در آن ورقه هست به آن عمل مي كنم هر جمعه تا جمعه ديگر و شايسته است كه به آن مكان بروي.»
سپس من به آن مكان رفتم و آن قبّه را همانطور كه توصيف شده بود ديدم در آنجا دوخادم را ديدم. او كه مرا با سيّد ديده بود، احترام نمود و آن ديگري مرا نشناخت.
دوستش به او گفت: «من، اين را با سيّد شمس الدّين عالم ديدم.»
آن وقت او نيز به من توجّه و احترام كرد و هر دوتاي ايشان با من صحبت كردند و براي من نان و انگور آوردند و من از آن غذا خوردم و از آب آن چشمه آشاميدم. وضو گرفتم و دو ركعت نماز بجاآوردم.
از آن دو خادم سؤال كردم كه: «شما امام(ع) را ديده ايد؟»
گفتند: «ديدن آن حضرت ممكن نيست. ما اجازه نداريم كه به هيچ كس در اين باره خبر دهيم.»
از ايشان خواستم تا براي من دعا كنند و ايشان براي من دعا كردند. نزد ايشان برگشتم و از كوه پائين آمدم و داخل شهر شده و به در خانه سيّد شمس الدّين عالم رفتم.
به من گفتند: «سيّد به خانه شيخ محمّدي رفته است كه تو با كشتي همراه او آمدي.»
من نزد شيخ محمّد رفتم و رفتن خود را به آن كوه و نشناختن يكي از خادمها و آنچه گذشت را براي او نقل كردم.
او گفت: «نشناختن آن خادم، براي اين است كه براي هيچ كس جز سيّد شمس الدّين و امثال او اجازه نيست كه از آن كوه بالا روند.»
من درباره سيّد شمس الدّين از او پرسيدم. او گفت: «ميان سيّد و امام زمان (ع)، پنج پدر فاصله است و او بنا بر دستوري كه از حضرت صاحب الامر - صلوات اللّه و سلامه عليه - رسيده است نايب خاصّ آن حضرت است.»