بازگشت

رفتن به جزاير شيعيان


ناگاه قافله اي را ديدم كه از بعضي از كوههاي كنار درياي غربي آمدند و پشم و روغن و ساير كالاها را با خود آوردند. درباره آنها پرسيدم. گفتند كه اينها از طرف نزديك به سرزمين بربر كه نزديك به جزاير رافضه است مي آيند.

چون اين را شنيدم شوق رافضيان، باعث شد كه به سوي ايشان بروم. پس به من گفتند: «از اينجا تا آن روستا، بيست و پنج روز راه است و از اينجا به اندازه دو روز راه آب و آباداني ندارد و بعد از آن ديگر روستاها به يكديگر متّصل است.»

سپس، از مردي، الاغي به سه درهم كرايه كردم به راه افتادم تا آنكه به اوّل آن ساختمانها رسيدم.

به من گفتند: «اينجا تا جزيره رافضي ها، سه روز راه است.»

پس مكث نكردم و رفتم تا به آن جزيره رسيدم. ديدم شهري است كه در چهار جانب آن ديوار است وبرجهاي محكم و بلندي دارد.

از درب بزرگ شهر كه آن را دروازه بربر مي گفتند، داخل شدم و در كوچه هاي آن گذر مي كردم و سراغ مسجد را گرفتم. آن را به من نشان دادند، پس داخل مسجد شدم. مسجد بزرگي به نظر مي آيد كه در جانب غربي آن شهر بود.

در گوشه اي نشستم تا آن كه قدري استراحت كنم، ناگهان ديدم كه مؤذّن اذان ظهر را مي گويد، با صداي بلند: «حيّ علي خير العمل» را گفت و وقتي اذان را تمام كرد دعاي تعجيل فرج براي حضرت صاحب الامر و الزّمان(ع) را خواند. من گريه ام گرفت. آنگاه مردم فوج فوج داخل مي شدند و به سوي چشمه آبي كه در زير درخت سمت شرقي مسجد بود، مي رفتند و وضو مي ساختند.

من به ايشان نگاه مي كردم و شاد مي شدم به سبب آن كه مي ديدم وضو را به نحوي مي ساختند كه از ائمه(ع) نقل شده است.