بازگشت

«خبرهاي غيبي و اعجازانگيز امام زمان (ع)»



احمد بن روح مي گويد: زني، شخصي را فرستاد و مرا طلب كرد و من نزد او رفتم. گفت: «اي پسر روح! تو بسيار امانتدار و باورع هستي، مي خواهم امانتي به تو بدهم تا آن را به محلّش برساني.» گفتم: «چنين مي كنم انشاء اللّه.»

گفت: «درهمهايي در اين كيسه است و من بر آنها مُهر زده ام، آن را باز نكن و مهر آنها را از بين نبر تا آن وقت كه به آن كسي برساني كه به تو خبر بدهد كه در اين كيسه چيست و اين گوشواره من است كه ده دينار زر مي ارزد و سه دانه لؤلؤ در آن است كه بهاي آن لؤلؤ ده دينار است و من حاجتي از وليّ امر دارم و مي خواهم پيش از آنكه سؤال كني جواب مرا بدهد.»

گفتم: «حاجت تو چيست؟»

گفت: «مادر من در عروسي، ده دينار قرض كرده بود و من نمي دانم كه از چه كسي قرض كرده تا قرض او را ادا كنم، اگر آن شخص ترا خبر داد اين را به آن شخص بده.»

من خيال مي كردم كه جعفر بن علي النّقي، امام است.

سپس به بغداد نزد حاجز بن يزيد رفتم و سلام كردم و نشستم. او گفت: «حاجتي داري؟»

گفتم: «اين مال را به من داده اند كه بعد از آن كه بگوئي چيست و چند است به تو بدهم.»

او گفت: «اين نامه كه به من رسيده در مورد تو نوشته شده است.»

و نامه را داد. ديدم در آن نوشته است: «مال را از احمد بن روح (نگير) و او را پيش ما به سامرّاء بفرست.»

من گفتم: «لا اله الاّ اللّه! اين بزرگتر از آن چيزي است كه من به دنبال آن بودم.»

پس به سامرّاء رفتم و به درب خانه ابي محمّد (ع) رفتم، خادمي بيرون آمد و گفت: «تو محمّد بن روح هستي؟»

گفتم: «بلي.»

پس نامه اي به من داد و گفت: «بخوان.»

من نامه را گرفتم، در آن نوشته بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان، اي احمد بن روح! آن چيزي را كه آن زن به تو داده است، خيال مي كند كه هزار درهم است در حالي كه اين چنين نيست كه او خيال نموده است و تو آن را امانت نگاه داشتي و مهر آن را نگشودي! در آن كيسه، هزار درهم و پنجاه دينار مي باشد و همچنين دو گوشواره با نگيني كه قيمت آن ده دينار است و سه دانه لؤلؤ كه به ده دينار خريده است و بيشتر از اين نمي ارزد، اين را فلان كنيزك بده و به بغداد برو و مال را به هاجر بن يزيد بده و آنچه از خرج راه به تو مي دهد را بگير، و اينكه گفت: مادر من ده دينار در عروسي قرض كرده و نمي داند كه صاحب او كيست، او يقين دارد كه از كلثوم دختر احمد قرض كرده امّا براي آنكه ناصبيّه است نمي خواهد كه به او بدهد و مي خواهد كه به خواهراني مثل خود بدهد.

و خودت ديگر اعتقاد به امامت جعفر نداشته باش و چون به خانه خود بروي دشمن تو بميرد و از اهل و مال او به تو ميراث مي رسد.»

پس من به بغداد آمدم و كيسه زر را به هاجر دادم و چنانچه امام زمان (ع) فرموده بود آن هزار درهم و پنجاه دينار بود.

او سي دينار به من داد كه خرج راه خود بكنم.

سپس به منزل خود بازگشتم. در ميان راه برگشت به خانه، پيكي رسيد كه پدر زن تو مرده است و زنت مي گويد كه به خانه بازگرد.

چون بازگشتم و بخانه رفتم از او سه هزار درهم به من رسيد.

( - خلاصة الأخبار )