بازگشت

«تبديل كردن سنگ به شمشي از طلا»



ازدي مي گويد: روزي در موسم حجّ در طواف بودم، در شوط هفتم نگاهم به جمعي افتاد كه حلقه زده بودند و شخصي در ميان آنها سخن مي گفت. سريعاً طواف را تمام كردم و به خدمت او رفتم. جوان خوش روئي را ديدم كه تا آن روز كسي را به فصاحت و بلاغت و خوش كلامي و ادب و تواضع و حسن و سلوك او نديده بودم.

خواستم كه با او سخن گويم و از او سؤال كنم، مرا منع كردند. پرسيدم: «او كيست؟»

گفتند: «حضرت صاحب الامر (ع) و فرزند رسول خدا (ص) است و هر سال يكبار در اينجا پيدا مي شود و ساعتي با خواصّ و اصحابش صحبت مي كند.»

لحظه اي صبر نمودم و به آن حضرت عرض كردم: «اي آقاي من! براي طلب هدايت و راهنمائي نزد تو آمده ام، مرا راهنمائي كن كه خداوند ترا هدايت كرده است.»

پس آن حضرت سنگي برداشته و به دست من داد. يكي از حاضران پرسيد: «چه چيزي به تو داد؟»

گفتم: «سنگي بود.»

گفت: «به من نشان بده.»

وقتي نشان او دادم ناگهان مشاهده نموديم شمسي از طلا است. سپس آن حضرت به من فرمود: «حجّت بر تو ثابت شد و حقّ بر تو ظاهر گشت و نابينائي از تو دور شد، آيا مرا مي شناسي؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «منم قائم آل محمّد و منم كه زمين را چنانچه از جور پر شده باشد از عدل پر مي سازم، بدانكه هرگز عالَم از حجّت خدا خالي نمي باشد و حقّ تعالي هرگز مردم را بي راهنما و امام نمي گذارد و اين حرف امانت است از من، نخواهي گفت آن را مگر به برادران و كساني كه اهليّت شنيدن آن را داشته باشند و از اهل حقّ باشند.»

وقتي نگاه كردم ديگر او را نديدم.

( - حديقة الشّيعه )