«تبديل سنگريزه ها به طلا»
مردي از اهل مدائن مي گويد: با يكي از دوستان به حجّ رفتم. در موقف عرفات نشسته بوديم و جواني نزديك ما نشسته بود.
در اين هنگام گدائي از ما درخواست پول كرد ولي ما او را ردّ كرديم. آن گدا نزديك آن جوان رفت و از او درخواست كمك كرد.
آن جوان از روي زمين چيزي برداشت و به او داد و آن سائل او را خيلي دعا كرد. سپس جوان برخاست و از نظر ما غائب شد.
ما نزد آن گدا رفتيم و از او پرسيديم: «آن جوان چه چيزي به تو داد كه آنقدر او را دعا نمودي؟»
او سنگريزه طلائي را به ما نشان داد كه مثل ريگ دندانه هايي داشت و وقتي آن را وزن كرديم بيست مثقال بود.
به رفيق خود گفتم: «امام ما و مولاي ما نزد ما بود و ما نمي دانستيم زيرا به اعجاز او سنگريزه طلا شد.»
سپس ما رفتيم و تمام عرفات را گشتيم ولي او را نيافتيم.
از گروهي از مردم كه اهل مكّه و مدينه بودند و اطراف او قرار داشتند پرسيديم: «اين مرد چه كسي بود؟»
گفتند: «او جواني علوي است كه هر سال پياده به حجّ مي آيد.»
( - كافي - منتهي الآمال )