بازگشت

شايد امام در جمع شما باشد


برادران يوسف (ع) به او رشک بردند، و وي را به بهاي ناچيزي فروختند.پنداشتند که آينده درخشان او را ناچيز کرده اند، و خودشان عزيز شده اند.سال ها گذشت و يوسف از دست گرگ حسد و چاه بدانديشي برادران رست و عزيز کشور بزرگ مصر گشت.

کنعان شهر برادران يوسف، خشکسالي شد و آنها براي خريد گندم وارد مصر شدند.نمي دانستند که عزيز مصر برادرشان يوسف است.فکر نمي کردند از روي خاک هاي ته چاه، به فراز کرسي سلطنت رسيده باشد، ولي يوسف آنها را شناخت.روزي يوسف به آنها گفت: مي دانيد، با يوسفتان چه کرديد؟ آنها دريافتند، و گفتند آيا تو يوسفي؟!

امام صادق (ع) فرمود: چه مانعي دارد خدا درباره حجتش چنين کند و او را مانند يوسف، ناشناس نگهدارد.در بازار مسلمانان راه رود، و در محافلشان بنشيند، ولي مردم او را نشناسند تا آنگاه که به فرمان خدا، خود را بشناساند.