آبي سردتر از برف و شيرين تر از عسل
مردي پارسا به حج خانه خدا رفته، و سفر خويش را اين چنين گزارش مي کند:
صحراي عربستان چون تنوري سوزنده، و هرم آفتاب، توفنده بود.از قافله عقب ماندم.راه را گم کردم و خود را تنها يافتم.تشنگي مرا از پاي در آورد و نقش بر زمين ساخت. ريگهاي داغ، چون تابه اي مرا مي سوزاند.
تشنگيم آن چنان شدت يافت که به آستانه مرگ رسيدم. ناگهان صدايي شنيدم. چشمم را باز کردم. جواني زيبا روي از گرد راه رسيد، و با چهره اي مهربان، مرا آبي سردتر از برف و شيرين تر از عسل نوشاند و از مرگ حتمي نجاتم داد. آنگاه که رمقي گرفتم پرسيدم کيستي؟ فرمود: من حجت و بقيه الله در زمينم. همان کسي که زمين ظلم زده را، به عدل و داد زنده خواهد کرد.
من فرزند حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب - که درود خدا بر تمامي آنان باد - هستم.
و چون چشم بر هم نهادم و ديده باز کردم خود را در پيشاپيش کاروان ديدم و او از نظرم ناپديد شده بود.