تاريخچه امام عصر
هر کسي بايستي امام زمان خويش را بشناسد وبه هدايتهاي او، ره جويد.
جوانان ما که دلشان لبريز از عشق به مهدي (عج) است، چه بهتر که دوستي و محبت خود را با شناخت وآگاهي گره زنند وابعاد وجودي او را در سايه دانشي راستين به تماشا بنشينند.
حضرت نرجس؛
مادر والامقام امام زمان
اينجا کاخ زيبا و افسانه اي قيصر پادشاه روم است...
آيينه کاري ها، چشم را خيره مي کند.در و ديوار، رنگ آميزي و تزيين شده است و آخرين هنر معماري و گچ بري و طلاکاري در اتاق هاي بزرگ و تالارها، ديده مي شود.فرش هاي گرانبها همانند پر طاوس، نرم و ظريف، خوشرنگ و خوش نقشه گسترده شده است.تابلوهاي زيبا در اتاق ها آويخته.گويا پنجره اي است که فضاي سبز وزيباي گلستان رانشان مي دهد.
نگاهي ديگر به قصر مي اندازيم: پرده هاي زربفت، شمعدانهاي جواهرنشان، چلچراغ ها، شمع هاي کافوري همه و همه چشم را خيره مي سازند.
قصر هميشه اين چنين بوده، ولي امشب زيبائي و هيجان بي سابقه اي در آن ديده مي شود.اين شور و هيجان، از خبر تازه و مهمي حکايت مي کند که همه جوانان، در انتظار آنند!
آري امشب، شب عروسي است...قيصر روم مي خواهد دخترش مليکه [1] را به عقد پسر برادرش درآورد.
مجلس عقد تشکيل شده؛ کشيشان و راهبان برگزيده در پيش، و به ترتيب، رجال و شخصيت هاي ممتاز و معروف کشور، فرمانروايان و بزرگان اصناف و ديگر مردمان حضور دارند و داماد هم، روي تختي قيمتي و بسيار جالب نشسته است.هنگامه اجراي مراسم عقد فرا رسيده است.
پس از لحظه اي سکوت، اسقف ها و کشيش ها [2] در کنار چليپا [3] به حالت احترام ايستادند و کتاب انجيل [4] را گشودند و در آن فضاي سکوت زده با آهنگي مخصوص، مشغول خواندن خطبه عقد شدند.
مهمانان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته و آن مجلس افسانه اي، غرق در خوشي و شادي بود.ناگهان حادثه اي که هيچ کسي آن را به انديشه خود راه نمي داد، مجلس را بر هم زد!
صليبها-که با احترام ويژه اي زينت بخش تالارپذيرايي بودند - درهم فروريخته، وتخت جواهر نشان و داماد نيز، واژگون گرديد.او نقش بر زمين و بيهوش شد.
اسقفها، از ديدن اين منظره وحشتناک، رنگ خود را باختند و به لرزه در آمدند.ميهمانان نيز، سخت پريشان و وحشت زده، متحير ايستاده بودند.کشيش بزرگ به قيصر گفت: ما را از برگزاري مراسم عقد معذوردار، زيرا انجام آن، باعث نابودي دين مسيح است.
قيصر راضي نشد که اين ازدواج صورت نگيرد.دستور داد مجلس را دوباره منظم کردند و کشيش ها آماده اجراي مراسم عقد شدند. ناگهان حادثه پيشين تکرار شد.
اين بار وحشت و ترس بيش از نخست چهره خود را نشان داد. اندوه و ترس بر قيصر سايه افکنده بود.ناگزير مهمانان پراکنده شدند، و قيصر با خاطري پريشان، به حرمسرا برگشت.عروس نيز با هاله اي از غم، به کاخ خود رفت و در بستر آرميد.حادثه هولناک مجلس عقد، انديشه او را به بازي گرفت، و سرانجام خستگي آن مجلس نافرجام او را از پاي در آورد، و خواب چشمانش را ربود.
مليکه در دنياي رويا، عيساي مسيح و شمعون را با گروهي از ياران آن پيشين، تخت ديگري قرار دارد.لحظه اي نگذشت که حضرت محمد، پيامبر گرامي اسلام با اميرمومنان علي و عده اي از فرزند زادگانش که همراه درود خدا بر آنان -وارد قصر شدند
عيسا، به استقبال آنان شتافت و پس از اداي احترام، پيامبر اسلام به او فرمود: من به خواستگاري دخترنماينده و جانشين شما شمعون آماده ام تا او را به عقد فرزند خويش درآورم. (و اشاره به امام حسن عسکري که در مجلس حاضر بود، نمود.) عيسا نگاهي به شمعون کرد و گفت نيکبختي به تو روي آورده است.با اين ازدواج فرخنده موافقت کن.
شمعون هم با شادماني پذيرفت.
آنگاه پيامبر اسلام (ص) خطبه عقد را جاري و مليکه را براي امام حسن عسکري (ع) عقد کرد.
ناگهان مليکه از شادي فراوان بيدار شد.خود را در کاخ خويش تنها يافت.و در قلبش، عشق پاک امام يازدهم - که جز در عالم رويا او را نديده بود - موج مي زد.ماجراي رويا را براي کسي نگفت، ولي آن منظره چنان او را به خود مشغول داشته بود که از خوردن و آشاميدن بازماند.سرانجام ضعف و ناتواني، وي را به بستر بيماري افکند.
قيصر بهترين و معروفترين پزشکان را خواست.و براي درمان مليکه، سخت کوشيد.ولي کوشش او نتيجه اي نبخشيد، و همگان گفتند که او خوب شدني نيست.
پادشاه که آخرين لحظه هاي زندگي دخترش را مي ديد به فکر افتاد خواسته هاي وي را - هر چه هم گران باشد -بر آورد.به مليکه گفت:
عزيزم! آخرين آرزوي تو چيست؟
مليکه گفت: پدر جان تنها تنها يک آرزو دارم تا سلامتيم دوباره به من روي آورد، و آن آزادي اسيران مسلمانان باشد و مسيح و مريم مرا شفا دهند!
پدر جان هر چه زودتر آنان را آزاد ساز.
و چنين بود که قيصر اسيران را آزاد کرد.
مليکه؛ چهارده شب پس از اولين روياي شگفت انگيزش، دوباره در خواب، حضرت فاطمه (ع) و مريم (ع) را ديد که به عيادت او آمده اند.
حضرت مريم پس از اشاره به حضرت زهرا (ع) به مليکه گفت:
اين بانوي بانوان جهان و مادر شوهر تو است.
مليکه دامان فاطمه (ع) را گرفت و گريست و ازنيامدن امام عسکري گله کرد.حضرت فاطمه فرمود: وي نمي تواند به ديدن تو بيايد، زيرا تو پيرو آيين حق اسلام نيستي و اين مريم است که دين کنوني تو را نمي پسندد.اگر مي خواهي خدا و عيسا و مريم از تو خوشنود شوند، و در اشتياق ديدار فرزندم امام حسن عسکري (ع) هستي، دين اسلام را بپذير.
مليکه در دنياي رويا، آيين اسلام را پذيرفت و حضرت فاطمه وي را در آغوش گرفت، و به او فرمود: اينک منتظر فرزندم باش
مليکه از خواب بيدار مي شود و بهبودي را باز مي يابد.از شادماني،
در پوست خود نمي گنجد، و به اميد فرا رسيدن شب، و ديدار آسماني و پاک امام يازدهم در رويا، دقيقه شماري مي کند.
شب هنگام فرا رسيد، تاريکي دنيا را گرفت، مليکه به دنياي روشني گام نهاد و امام يازدهم را در رويا ملاقات کرد، [5] .
امام عسکري پس از مهرباني ها و دلجويي ها، به مليکه فرمود: در فلان رو سپاه اسلام به کشور شما خواهند آمد، تو نيز خود را با اسيران به شهر بغداد برسان که به ما خواهي رسيد.
درست در همان تاريخ که امام به او خبر داده بود. سپاه مسلمان به روم آمدند، پس از پيکار و درگيري با روميان با اسراني از روم رهسپار بغداد شدند.مليکه نيز خود را در لباس خدمتکاران در آورد و همراه اسيران به بغداد رفت.
کشتي حامل اسيران به ساحل نشست موجي همهمه و اضطراب بر انگيخت، اسيران به سرزميني که نديده بودند رسيدند نمي دانستند به سوي چه سر نوشتي مي روند، ولي همين قدر جسته و گريخته شنيده بودند مسلمان غير از ديگر جنگجويان و پيکارگرانند.قيافه ها گر چه ناراحت و خسته بود، ولي در ته چشمشان فروغ اميد و شادي برق مي زد و چون مهماني که از راهي دور آمده باشد.منظره کشور جديد را تماشا مي کردند.
مليکه؛ شاهزاده خانمي که تا چند روز پيش مسيحي بوده و اکنون مسلمان شده است، در کناري ايستاده و گذشته و آينده خود را مي نگرد: به هم خوردن ناگهاني و شگفت انگيز آن مجلس عقد، روياهاي طلايي که در واقع خواب و خيال نبود؛ بلکه حساسي بود که از عمق جانش بر مي خواست، و حقيقتي بود که همه وجودش بدان گواهي مي داد.او تشنه بود؛ تشنه حقيقت و حق را مي جست حقي که به خاطر رسيدن به آن، از همه چيز دست کشيد تا سرانجام به همه چيز رسيد.اگر در روم سلطنت مي کرد،درسامراه به مجد و بزرگواري اصيل و راستين دست يافت.
اکنون مليکه را در کنار دجله، رها ساخته تا سر گرم افکارش باشد و با سامره مي رويم.
سامره شهري است در 100 کيلومتري بغداد.
در اين شهر امام دهم حضرت هادي ع زيست مي کند.در همسايگي آن حضرت، خانه بشر بن سليمان مردي از دوستداران آل پيامبر است.امام دهم او را مي طلبد و نامه اي به خط خارجي مي نويسد و با 220 اشرفي به او مي دهد و مي فرمايد: به بغداد برو، و نامه را به فلان کنيز بده.
مليکه، نامه را گشود.اول و آخرش را نخوانده، دو سه بار مرور کرد و به هق هق افلاد.آنگاه عمر بن يزيد برده فروش، گفت: مرا در اختيار صاحب اين نامه بگذار و او نيز پذيرفت.
بشر درباره پولي که بايد به عمرو بدهد گفتگو کرد و سرانجام به 220 اشرفي راضي شد.
بشر، مليکه به سامره حضور امام هادي - که سلام خدا بر او - برد امام به مليکه فرمود: مي خواهم ترا گرامي دارم، آيا ده هزار اشرفي را مي پذيري يا بزرگي و سعادت جاوداني را؟
مليکه گفت:زلال ديدار شما و مهماني بهار شما آرزوي من است.
امام فرمود: ترا بشارت مي دهم به فرزندي شرق و غرب جهان به زير پرچم عدالتش خواهند رفت و زمين را از عدل و داد پر خواهد پس از آنکه از ظلم و جور پر شده باشد.
- مليکه: اين فرزند از چه کسي به وجود خواهد آمد؟
- امام: پيامبر اسلام ترا براي چه کسي خواستگاري کرد، و حضرت مسيح ترا به عقد که در آورد؟
- مليکه: به عقد فرزند شما امام حسن عسکري
- امام: او را مي شناسي
- مليکه: از آن شب که به دست بهترين زنان - فاطمه زهرا مسلمان شدم، هر شب به ديدنم مي آيد.
امام به خواهرش حکيمه فرمود: اي دختر رسول خدا! او را به خانه ات ببر دستورات اسلام را به او بياموز که همسر حسن - امام يازدهم - و مادر صاحب الامر است.
مليکه، يک سال در خانه حکيمه به فرا گرفتن برنامه ها و دستورات اسلام پرداخت و آنگاه، مراسم عروسي برگزار شد.مليکه به خانه امام يازدهم آمد و نرجس ناميده شد.
امام يازدهم پس پدر، پناهگاه درد مردم و رهبر شيعيان بود.
مشکلاتشان را حل مي کرد و راههاي سعادت را به آنها مي نمود و به آيين انساني - اسلامي تربيتشان ميکرد.
آن روز، حکيمه به خانه حضرت عسکري (ع) آمد و تا هنگامه غروب، آنجا بود و آنگاه که مي خواست برگردد، امام به او فرمود: امشب نزد ما بمان.خدابه ما فرزندي خواهد داد، که زمين را به دانش و ايمان و رهبري
زنده کند پس از آنکه به درگيري کفر و گمراهي مرده باشد.
و حکيمه پرسيد: اين کودک از که خواهد بود؟
و امام جواب فرمود: از نرجس. حکيمه به نرجس نگاه انداخت و نشانه اي از بارداري در او نيافت و سخت به شگفت آمد پس آنگاه امام فرمود: او بسان مادر موسي است که هيچ کس نمي دانست باردار است، زيرا فرعون شکم زن هاي آبستن را مي دريد.
حکيمه شب را در خانه برادر زاده به سر برد و پهلوي نرجس خوابيد؛ ولي از زادن خبري نبود، حيرت وتعجب او زياد شد.در آن شب بيش از شب هاي ديگر، به نماز و نيايش پرداخت.نزديکيهاي سحر، نرجس از خواب مي جهد نيايش کوتاه مي گذارد، ولي باز نشانه اي از زاييدن در او نيست.حکيمه پيش خود مي گويد: پس فرزندچه شد؟
امام از اطاقش بانگ مي زند: حکيمه! نزديک است در اين هنگام نرجس را اضطرابي دست مي دهد، حکيمهاو را در آغوش مي گيرد، نام خدا را بر زبان جاري و سوره اناانزلناه را مي خواند.حکيمه احساس کرد همراه صداي او، ديگري هم سوره انا انزلناه را مي خواند، دقت کرد، صداي کودک را از شکم نرجس شنيد.
نرجس از ديدگاه حکيمه پنهان مي شود، گويا پرده اي ميان آنها افتاده است.حکيمه به سوي امام مي رود، تا وي را از جريان آگاه سازد.امام بع او مي فرمايد: عمه باز گرد، او را خواهي ديد.و او بر مي گردد، پرده کنار رفته و نرجس را نوري تند فرا گرفته بود که ديده حکيمه را خيره مي ساخت.
نوزاد - صاحب الامر - را ديد که به خاک افتاده و به يکتايي خدا و رسالت جدش، پيامبر و امامت و ولايت پدرش، امير مومنان و ديگر امامان - که درود خدا بر آنان - گواهي مي دهد و از خدا گشايش کار و پيروز انسان ها را - زير پرچم حق و عدالت - مي خواهد.
و اين خجسته تولد به صبح پانزدهم از ماه شعبان سال 255 هجري بود.
اين لحظه ها و اين منظره ها از ديدگاه حکيمه دور نمي شد.
اکنون چهل روز از ولادت نوزاد مي گذرد که حکيمه، به خانه امام عسکري (ع) آمده است.طفلي دو ساله را ديد که در صحن خانه راه ميرود،
پرسيد: اين کودک کيست؟امام بدو فرمود: فرزندان پيامبر اگر امام باشند زود رشد و نمو مي کنند، يعني در يک ماه به اندازه يک سال ديگران.
روزها سپري مي شد و اين پسر که آخرين حلقه از سلسله آل پيامبر (ص) بود، همچنان به رشد خود ادامه مي داد.
چند روز به رحلت امام عسکري مانده بود که حکيمه به خانه برادرزاده مي رود؟و نوجواني کامل را مي بيند و نمي شناسد.به امام گفت: اين کيست که مي فرمايي نزد او بنشينم؟ فرمود: فرزند نرجس و جانشين من است.در اين زودي ها از بين شما خواهم رفت، بايد سخن او را بپذيري و از او پيروي کني.
امام يازدهم چند روز پيش از در گذشتن، نامه اي به دوستانش در شهر مداين نوشت و به پيشکارش ابوالاديان داد و فرمود: بعد از پانزده روز ديگر که به سامراه برگشتي، مرا نخواهي يافت.
ابوالاديان پرسيد: آنگاه امام من کيست؟
امام: آنکس که جواب نامه ام را از تو بخواهد و بر من نماز بگذارد و از درون هميان (کيسه پول) خبر دهد.
ابو الاديان به مداين و کارهاي او درست به طول انجاميد و آنگاه که به سامراه رسيد، شهر را سياه پوش ديد.
به خانه امام يازدهم آمد جعفر کذاب برادر آن حضرت را ديد که مجلس دار و صاحب عزا است و مردم او را در مرگ برادر، تسليت و به امامت تبريک مي گويند.
ابو الاديان، جعفر را مي شناخت که مردي گناه پيشه و بي بندوبارست و شايستگي اين مقام را ندارد.در انديشه فرو رفت.
پس از لحظه اي به جعفر گفتند بيا بر جسد امام نماز بگذار او برخاست و گروهي به دنبال آن راه افتادند تا به صحن خانه رسيدند همين که خواست جلو بايستد و نماز بخواند، نوجواني گندم گون و زيبا روي پيش آمد و او را کنار زد و گفت: عمو من سزاوارم که بر بدن پدر نماز بگزارم.
جعفر مانند کودکي که در برابر قهرماني قرار گرفته باشد، بدون اينکه واکنشي از خود نشاني دهد کنار رفت.امام دوازدهم بر جسد پدر نماز گزارد و به خاکش سپرد.آنگاه رو به ابوالاديان کرد و فرمود: جواب نامه پدرم را بده.او که منتظر چنين فرماني بود، بي درنگ آن را تسليم کرد و به انتظار نشانه ديگر که امام عسکري داده بود نشست.
رويداد مهمي - که در شهر صدا کرد - دومين نشانه را نيز روشن ساخت.گرهي از مردم قم، به سامره آمده بودن و از جانشين امام يازدهم خبر مي گرفتند.جعفر کذاب را معرفي کرد.آنها بر او وارد شدند و پس از تسليت مرگ حضرت عسکري و تبريک امامت، به او گفتند: ما براي پيشوايمان پول هايي - سهم امام - مي آوريم و پيش از آنکه گزارشي بدهيم،
آن امام پاک، از پول ها و صاحبان آن و جزئيات رويدادها خبر مي داد.
جعفر گفت: دروغ مي گويد، اين علم غيب است اصرار کرد که پول ها را به آن تسليم کنند.
آنها گفتند: ما ماموريم پول ها را به دست امام برسانيم، اگر تو مانند امام عسکري (ع) نشانه هايي که گفتيم مي دهي، پول ها را تقديم خواهيم کرد و گرنه به صاحبانش بر مي گردانيم.
پول ها را برداشتند و از شهر بيرون رفتند.پسري زيبا روي را ديدند که به سويشان مي آيد و ايشان را به نام و نام پدر صدا مي زدند و آنان را براي شرفيابي حضور امام دعوت مي کند.
آنها گفتند: تويي مولا و امام ما؟
گفت: هرگز، من بنده امام شما هستم با او به خانه امام عسکري رفتند.
ديدند فرزند امام يازدهم، حضرت قائم (ع) بر تختي نشسته و شکوه و زيبايي ويژه اي، او را فرا گرفته است.امام از جزئيات پول ها و صاحبان آنها و رويدادها آن چنان پرده برداشت، که آنان از صميم جان امامت و راهبري وي را پذيرا شدند.مسايل خود را پرسيدند و پول ها را دادند و با دلي شاد برگشتند.
جعفر کذاب نزد معتمد، خليفه وقت رفت، و داستان پول هايي که آورده بودند شرح داد.معتمد، ماموران خود را فرستاد، صيقل کنيز حضرت عسکري را گرفتند و از او خواستند که فرزند آن حضرت را نشان دهد و او هم اظهار بي اطلاعي کرد.
خلفاي بني عباس، پيوسته در صدد بودند که امام زمان (ع) را پيدا کنند و به قتل برسانند.از اين رو آن از ديده ها پنهان شد، ولي در حدود 74 سال، چهار نفر از بزرگان و دانشمندان شيعه، نماينده امام زمان بودند و مردم، گرفتاري و خواسته هاي خود را به وسيله آنان از امام مي پرسيدند.
اين چهار نفر به ترتيب عهده دار نيابت مخصوص بودند:
1 - عثمان بن سعيد.
2 - محمد بن عثمان بن سعيد.
3 - حسين بن روح.
4 - علي بن محمد سمري.
هنگامي که چهارمين نماينده مخصوص امام مي خواست از دنيابرود.اين دستخط را که از طرف امام قائم (ع) صادر شده بود نشان داد: علي بن سمري! خدا پاداش برادرانت رادر مرگت زياد گرداند، تو تا شش روز ديگر از دنيا خواهي رفت.آماده سفر آخرت باش و کسي را جانشين خود قرار مده زيرا دوران غيبت کبري - پنهاني بزرگ - فرا رسيده است. و اين حادثه به سال 329 هجري بود.
امام زمان (ع) در يکي از نبشته هايش، پناهگاه مردم را در روزگاران غيبت، اين چنين معرفي مي کند:
وارثان علم دين، و دانش هاي آل پيامبر که ديو هوس را کشته و فرمانبردار خدا و داراي روحي پاک و ملکوتي باشند، مرجع پناهگاه مردمند.
پاورقي
[1] مليکه: نوه قيصر روم بوده است.البته به نوه هم دختر گفته مي شود. و نيز او تنها شاهزاده نيست. بلکه از دودمان شمعون - يکي از نمايندگان و جانشينان برجسته اي مسيح - مي باشد.
[2] اسقف: واعظ وپيشواي مسيحيان که مقام او از کشيش بالاتر است.
[3] چليپا: داري که به عقيده مسيحيان، حضرت عيسي را به آن آويخته اند.
[4] انجيل: کتاب ديني مسيحيان.
[5] اين خواب را يکي از پيروان امام دهم، به نام بشر بن سليمان، از زبان مليکه بازگو ميکند.کمال الدين صدوق ص 429.