بازگشت

پُر شدن خانه از نور و ديدار با امام زمان (ع) و جوان شدن و شفا پيدا كردن پيرمردِ



شمس الدّين محمّد بن قارون مي گويد: «در حلّه حاكمي بود كه به او مرجان صغير مي گفتند و او از ناصبيان بود. پس به او گفتند كه: «ابوراجح پيوسته صحابه را سبّ مي كند.»

پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند. چون حاضر شد، امر كرد كه او را بزنند و چندان او را زدند كه نزديك به هلاكت رسيد. جميع بدن او را زدند، حتّي صورت او را آنقدر زدند كه از شدّت آن، دندانهاي او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و آن را به زنجير آهني بستند. بيني او را سوراخ كردند. ريسماني از مو، را داخل سوراخ بيني او كردند. سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست عدّه اي دادند و به آنها امر شد كه او را با آن جراحت و آن هيئت در كوچه هاي حلّه بگردانند و بزنند.

پس، آن اشقياء او را بردند و چنان كردند كه به آنها دستور داده شده بود. سپس، حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خبيث امر به قتل او نمود.

حاضران گفتند: «او مردي پير است و آنقدر جراحت به او رسيده كه او را خواهد كشت و احتياج به كشتن ندارد.» و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد كه او را رها نمودند.

اهل او، وي را به خانه بردند و شكّ نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.

چون صبح شد، مردم به نزد او رفتند. ديدند كه او ايستاده است و مشغول نماز است و صحيح و سالم شده است و دندانهاي ريخته او برگشته و جراحتهاي او كاملاً خوب شده است و شكستگي هاي او نيز زايل شده بود.

مردم از حال او تعجّب كرده و چگونگي قضيّه سؤال نمودند.

او گفت: «من به حالي رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زباني نمانده بود كه از خدا سؤال كنم. پس در دل خود از حقّ تعالي و مولاي خود، حضرت صاحب الزّمان (ع) سؤال و استغاثه و طلب دادرسي نمودم.

چون شب، تاريك شد، ديدم كه تمام خانه، پر از نور شد. ناگاه حضرت صاحب الامر والزّمان (ع) را ديدم كه دست شريف خود را بر روي من كشيد و فرمود: «بيرون برو و عيال خود را كمك كن. به تحقيق كه حقّ تعالي به تو عافيت عطا كرده است.» پس صبح كردم در اين حالت كه مي بيني.»

شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون، راوي اين داستان مي گويد: «به خداي تبارك و تعالي قسم مي خورم كه اين ابوراجح، مرد ضعيف اندام و زرد رنگ و بدصورت و كوسه وضع بود و من دائم به آن حمّامي مي رفتم كه او را بر آن حالت و شكل مي ديدم كه وصف كردم. پس در صبح روز ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند؛ پس او را ديدم كه مردي قوي و درست قامت شده است و ريش او بلند و روي او سرخ گرديده و مانند جواني شده است كه در سنّ بيست سالگي باشد و به همين هيئت و جواني بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيارفت.»

چون قضيّه او پخش شد، حاكم او را طلب نمود. پس وي حاضر شد. حاكم لعين كه ديروز او را بر آن حال ديده بود و امروز او را بر اين حال كه ذكر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاي ريخته او را ديد كه برگشته است پس از اين حال، وحشت بسياري او را فرا گرفت.

آن حاكم خبثي پيش از اين قضيّه، وقتي كه در مجلس خود مي نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرت صاحب الزّمان (ع) كه در حلّه بود مي كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مي نمود ولي بعد از اين قضيّه روي خود را به مقام آن جناب مي كرد و به اهل حلّه نيكي و مدارا مي نمود و بعد از آن، مدّتي بيش نگذشت كه مُرد و آن معجزه باهره، به آن خبيث فايده اي نبخشيد.

( - بحار الانوار )