پُر شدن قبّه از نور و بينا كردن زن كور شده توسّط امام زمان (ع)
شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مي گويد: «مردي از اصحاب سلاطين كه اسمش معمر بن شمس بود، پيوسته قريه برس را كه در نزديكي حلّه بود، اجاره مي كرد و آن قريه، وقف علويين بود و از براي او نايبي بود كه غلّه آن قريه را جمع مي كرد كه نام او ابن الخطيب بود و از براي او نيز، غلامي بود كه متولّي نفقات او بود كه به او عثمان مي گفتند.
ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود و عثمان، ضدّ او بود و ايشان پيوسته با يكديگر در امر دين مجادله مي كردند.
پس روزي اتّفاق افتاد كه هر دو آنها در نزد مقام حضرت ابراهيم خليل (ع)، در برس كه در نزديكي تلّ نمرود بود، حاضر شدند و در آن موقع نيز جماعتي از رعيّت و عوام حاضر بودند.
پس ابن الخطيب به عثمان گفت: «اي عثمان! الان حقّ را واضح و آشكار مي نمايم. من بر كف دست خود مي نويسم نام آنهايي را كه دوست دارم كه ايشان، حضرات علي (ع) و حسن (ع) و حسين (ع) هستند و تو نيز بر دست خود بنويس نام آنهايي را كه دوست داري كه فلان و فلان و فلان هستند! آنگاه دست نوشته من و تو را با هم مي بنديم و بر روي آتش نگه مي داريم. دست هريك كه سوخت معلوم مي شود كه آن شخص باطل است وهركس كه دستش سالم ماند، بر حقّ است.»
عثمان اين امر را انكار كرد و به اين راضي نشد. رعيّت و عوام كه در آنجا حاضر بودند بر عثمان طعنه مي زدند كه: «اگر مذهب تو حقّ است، چرا به اين امر راضي نمي شوي؟!»
مادر عثمان كه در آنجا حاضر بود سخنان رعيّت و عوام را شنيد كه بر پسر او طعنه مي زدند، پس در حمايت از پسر خود، آنها لعن و نفرين و تهديد نمود و در اين اظهار دشمني كردن بسيار زياده روي و مبالغه نمود.
پس در همان حال چشمهاي او كور شد و هيچ چيز را نمي ديد. چون كوري را در خود ديد، رفقاي خود را صدا زد. چون آنها نزد او آمدند ديدند كه چشمهاي او صحيح است و ليكن هيچ چيز را نمي ديد. پس دست او را گرفتند و به حلّه بردند و اين خبر شايع گرديد.
پس از حلّه و بغداد اطبّايي را براي معالجه چشم او آوردند ولي هيچ كدام از آنها قادر به معالجه او نبودند.
سپس زنان مؤمناني كه او را مي شناختند و رفقاي او بودند به نزد او آمدند به او گفتند: «آن كسي كه تو را كور كرد، آن حضرت صاحب الامر(ع) است. پس اگر تو شيعه شوي و دوستي او را اختيار كني و از دشمنان او بيزاري بجويي، ما ضامن مي شويم كه حقّ تعالي به بركت آن حضرت، به تو سلامتي و عافيت عطاء نمايد وگرنه خلاصي از اين بلا براي تو ممكن نيست.»
آن زن به اين امر راضي شد. پس چون شب جمعه شد، او را برداشتند و در حلّه به قبّه اي كه مقام حضرت صاحب الامر (ع) است بردند و او را داخل قبّه كردند و آن زنان مؤمنه نيز بر درب آن قبّه خوابيدند.
چون مقداري از شب گذشت، آن زن با چشمهاي بينا بسوي آنها بيرون آمد و يكايك ايشان را مي شناخت و رنگ جامه هاي هريك از آنها را به ايشان خبر مي داد.
آن زنان همگي شاد و خوشحال شدند و خدا را بر حُسن عافيت او حمد كردند. سپس از او كيفيّت خوب شدنش را پرسيدند.
او گفت: «چون شما مرا داخل قبّه كرديد و از قبّه بيرون آمديد، ديدم كه دستي آمد و گفت: «بيرون برو كه خداي تعالي تو را عافيت داده است.»
پس كوري از من رفت و قبّه را ديدم كه پر از نور گرديده بود و مردي را در ميان قبّه ديدم.
گفتم: «تو كيستي؟»
گفت: «منم محمّد بن حسن (ع).» سپس غايب گرديد.
پس، آن زنان برخاستند و به خانه هاي خود برگشتند و عثمان، پسر او شيعه شد و ايمان او و مادرش نيكو شد و اين قصّه بسيار شايع گرديد و آن قبيله به وجود امام زمان (ع) يقين كردند.
( - بحار الانوار )