نجات سيّد رشتي توسّط امام زمان (ع) و سفارشات آن حضرت در مورد خواندن نوافل و عاشو
سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوي رشتي نقل مي كند كه: «در سنه 1280 هجري قمري، به قصد حجّ بيت اللَّه الحرام، از دار المرز رشت، به تبريز آمدم و در خانه حاجي صفر علي، تاجر تبريزي ساكن شدم.
چون قافله نبود سرگردان مانده بودم تا آنكه حاجي جبّار جلودار سدهي اصفهاني بطرف طرابوزن بار برداشت. پس از او مركبي كرايه كردم ورفتم.
چون به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر به من ملحق شدند. يكي حاجي ملاّباقر تبريزي و ديگري حاجي سيّد حسين تاجر تبريزي و سوّمي حاجي علي نامي بودند.
پس به اتّفاق يكديگر روانه شديم تا اينكه به ارزنة الرّوم رسيديم و از آنجا عازم طرابوزن شديم.
در يكي از منازل مابين اين دو شهر، حاجي جبّار جلودار، نزد ما آمد و گفت: «اين منزل كه در پيش داريم مخوف و ترسناك است، قدري زود حركت كنيد تا به همراه قافله باشيد.»
چون در ساير منازل غالباً از عقب قافله با فاصله مي رفتيم. پس ما هم تخميناً دوساعت و نيم يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق، حركت كرديم.
بقدر نيم يا سه ربع فرسخ ، از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف مشغول باريدن شد بطوري كه رفقا هر كدام سر خود را پوشانيده و تند حركت مي كردند.
من نيز هر چقدر كه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد. تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم.
از اسب پياده شده و در كنار راه نشستم و بسيار مضطرب بودم، چون بيش از ششصد تومان براي مخارج راه، به همراه خود نداشتم.
بعد از تأمّل و تفكّر، بنابر اين گذاشتم كه در همين جا بمانم تا صبح بشود و به آن منزلي كه از آنجا بيرون آمده بوديم مراجعت كنم و از آنجا با چند نفر محافظ به قافله ملحق شوم.
در آن حال، در مقابل خود باغي ديدم و در آن باغ، باغباني كه در دست، بيلي داشت كه بر درختان مي زد كه برف از آنها بريزد.
او جلو آمد و با فاصله كمي ايستاد و فرمود: «تو كيستي؟»
عرض كردم: «رفقاي من رفتند و من مانده ام و راه را گم كرده ام.»
به زبان فارسي فرمود: «نافله بخوان تا راه را پيدا كني.»
پس من مشغول نافله شدم و بعد از فراغ از تهجّد، باز آمد و فرمود: «نرفتي؟!»
گفتم: «واللّه راه را نمي دانم.»
فرمود: «زيارت جامعه را بخوان.»
من كه زيارت جامعه را حفظ نبودم و اكنون هم حفظ نيستم با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام ولي آنجا از جاي برخواستم و تمام زيارت جامعه را از حفظخواندم.
باز ايشان نمايان شد فرمود: «نرفتي و هنوز هستي؟!»
بي اختيار مرا گريه گرفت. گفتم: «هستم، راه را نمي دانم.»
فرمود: «زيارت عاشورا بخوان.»
من زيارت عاشورا را نيز حفظ نبودم و اكنون هم حفظ نيستم. پس برخاستم و مشغول خواندن زيارت عاشورا از حفظ شدم تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاي علقمه راخواندم. ديدم باز آمد و فرمود: «نرفتي و هنوز هستي؟!»
گفتم: «نه! تا صبح هستم.»
فرمود: «من حالا تو را به قافله مي رسانم.»
پس رفت و بر الاغ سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود: «به همراه من سوار شو.» پس من نيز سوارشدم.
پس عنان مركب خود را كشيدم تا به همراه ما باييد ولي حركت ننمود. ايشان فرمود: «جلو اسب را به من بده.»
پس من جلوي اسب را به ايشان دادم. پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب در نهايت اطاعت، حركت كرد.
پس دست خود را بر زانوي من گذاشت و فرمود: « شما چرا نافله نمي خوانيد؟ نافله! نافله! نافله!»
باز فرمود: «شما چرا عاشورا نمي خوانيد؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا!»
بعد فرمود: «شما چرا جامعه نمي خوانيد؟ جامعه! جامعه!جامعه!»
و در وقت طيّ مسافت به نحو استداره سير مي نمود. يك دفعه برگشت و فرمود: «آنها رفقايت هستند كه در لب نهر آبي فرود آمده و مشغول وضو گرفتن براي خواندن نماز صبح مي باشند.»
پس من از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود بشوم ولي نتوانستم. پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقاء برگردانيد.
من در آن حال به خيال افتادم كه اين شخص چه كسي بود كه به زبان فارسي حرف مي زد؟ و حال آنكه زباني، جز زبان تركي و مذهبي، غالباً جز عيسوي در آن حدود نبود. چگونه به اين سرعت مرا به رفقاي خود رساند؟!
بعد از لحظاتي پشت سر خود را نگاه كردم ولي احدي را نديدم و از او آثاري پيدا نكردم. پس به رفقاي خود ملحق شدم.»
( - نجم الثّاقب )