بازگشت

نجات پيدا كردن از گمراهي و ضلالت يكي از بزرگان زيديّه توسّط امام زمان (ع)



يكي از كساني كه به خدمت حضرت صاحب الزّمان (ع) رسيده اند، شخصي به نام سوده است كه از مشايخ زيديّه بود و بسيار پريشان حال بود.

او مي گويد: «من گاهي به زيارت امام حسين (ع) مي رفتم و بعضي اوقات آنجا مي ماندم. شبي در آنجا بودم، پس نماز خواندم و به تلاوت قرآن مشغول شدم. در اين مابين جواني خوش لباس را ديدم كه در حال خواندن سوره حمد بود.

صبح كه شد با هم از خانه بيرون آمده و به كنار فرات رسيديم. ايشان فرمود: «تو به كوفه مي روي؟!»

گفتم: «بلي.»

فرمود: «برو.» و به راه خود رفت. من از جدايي او، پشيمان شدم و بدنبال او رفتم و خود را به او رساندم.

بعد از لحظه اي ناگهان خود را در شهر نجف اشرف ديدم. بعد از زيارت، در خدمت ايشان به مسجد سهله رفتيم.

آن جناب فرمود: «اين منزل من است.»

در آنجا در وقت سحر، ايشان بر خواست و دست بر زمين زد و با دست خويش، چاله اي كَند. ناگهان آب ظاهر شد. پس وضو گرفت و نماز شب خواند و بعد از آن نماز صبح را بجاي آورد.

سپس به من فرمود: «تو مردي پريشان و عيالمند هستي. وقتي به كوفه رسيدي به درب خانه ابو طاهر رازي برو و درب خانه را بكوب. او از خانه بيرون خواهد آمد و دستش از خون قرباني كه ذبح كرده خون آلود خواهد بود.

به او بگو، جواني كه صفتش بدينگونه است فرمود كه كيسه اي كه در زير تخت مدفون است را به من بدهي.»

من پرسيدم: «نام خود را بگو.»

ايشان فرمود: «محمّد بن الحسن (ع).»

چون به كوفه رسيدم به درب خانه ابوطاهر رفتم و درب را زدم.

پرسيد: «كيستي؟!»

گفتم: «سوده.»

گفت: «تو ما چكار داري؟»

گفتم: «پيغامي دارم.»

پس او با دست خون آلود بيرون آمد. چون پيغام رسانيدم، سمعاً و طاعاً گفت و روي مرا بوسيد و مرا به درون خانه برد. سپس از زير پايه كرسي، كيسه اي بيرون آورد و به من داد و مرا ضيافت نمود.

بعد دست خود را بر چشم من ماليد و گفت: «آن شخص، صاحب العصر و الزّمان (ع) است.» و من از بركت او، بينا شدم و مذهب زيديّه را گذاشتم.»

پسر سوده مي گويد: «پدرم تا زنده بود بر دين اماميّه بود و با آن اعتقاد از دنيا رفت و آن كيسه او را ثروتمند و بي نيازساخت.»

( - حديقة الشّيعه )