نجات زائران بيت اللّه الحرام توسّط امام زمان (ع)
آقاي حاج شيخ اسماعيل نمازي مي گويد: «در يكي از سالها كه من جمعي از اهالي مشهد را به عنوان حمله دار و رئيس كاروان به زيارت بيت اللّه الحرام مي بردم و در آن زمان از راه نجف اشرف كه از بيابانهاي بي آب و علف و پُراز شن عبور مي كرد مي رفتيم.
جادّه آسفالته و يا حتّي جادّه اي كه شن ريزي شده باشد نبود و فقط عدّه اي راه بلد مي توانستند از علائم مخصوص، راه را پيدا كنند و حتماً بايد آب و بنزين كافي همراه داشته باشند تا در راه نمانند.
ما از نظر آب و بنزين و ماشين وضعمان مرتّب و خوب بود، حتّي دو نفر راننده داشتيم. مسافرين نان و غذاي كافي برداشته بودند و ما راه خود را پيش گرفته بوديم و مي رفتيم.
يكي از دو راننده، آدم باتقوائي نبود، اتّفاقاً آن روز نزديك غروب وسط بيابان او پشت فرمان نشسته بود.
ما به او گفتيم: « شب نزديك است همين جا مي مانيم صبح با خيال راحت حركت مي كنيم»، ولي او به ما اعتنائي نكرد و به راه خود ادامه داد، تا آنكه شب شد.
پس از مدّتي كه به راه خود ادامه داد ناگهان ايستاد و گفت: «ديگر راه معلوم نيست.»
همه ما پياده شديم و شب را در همانجا مانديم، صبح كه از خواب برخاستيم ديديم به كلّي راه كور شده و حتّي باد، شن ها را در جاي طاير ماشين ما ريخته كه معلوم نيست ما از كجا آمده ايم.
من به مسافرين گفتم: «سوار شويد» و به راننده گفتم: «حدود ده فرسخ بطرف مشرق و ده فرسخ بطرف مغرب و ده فرسخ بطرف جنوب و ده فرسخ بطرف شمال مي رويم تا راه را پيدا كنيم.»
راننده قبول كرد و در آن بيابان بي آب و علف تا شب كارمان همين بود، ولي راه را پيدا نكرديم. باز شب در همانجا بيتوته كرديم ولي من خيلي پريشان بودم.
روز دوّم به همين ترتيب تا شب هر چه كرديم اثري از راه ديده نشد و ضمناً بنزين ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود كه ديگر ماشين ما ايستاد و بنزين نداشتيم، آب هم جيره بندي شده بود و ديگر نزديك بود تمام شود، آن شب درِ خانه خدا زياد عجز و ناله كرديم.
صبح همه ما تن به مرگ داده بوديم، زيرا ديگر نه آب داشتيم و نه بنزين و نه راه را مي دانستيم، من به مسافرين گفتم: «بيائيد نذر كنيم كه اگر خدا ما را از اين بيابان نجات بدهد وقتي به وطن رسيديم، هرچه داريم در راه خدا بدهيم.» پس همه قبول كردند و خود را به دست تقديرسپرديم.
حدود ساعت نه صبح بود، ديدم هوا نزديك است گرم شود و قطعاً با نداشتن آب، جمعي از ما مي ميرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم.
از جا حركت كردم و قدري از مسافرين فاصله گرفتم. اتّفاقاً در محلّي شنها انباشته شده بود و مانند تپّه اي به وجود آمده بود، من پشت آن تپّه رفتم و با اشك و آه فرياد مي زدم: «يا اَبا صالِحَ المَهديِ اَدْرِكْني - يا صاحِبَ الزَّمانْ اَدْرِكْني - يا حُجَّةَ بْنَ الْحَسَنِ الْعَسْكَري اَدْرِكْني.»
سرم پائين بود و قطرات اشكم به روي زمين مي ريخت، ناگهان احساس كردم صداي پائي به من نزديك مي شود، سرم را بالا كردم مرد عربي را ديدم، كه مهار قطار شترهائي را گرفته و مي خواهد عبور كند.
صدا زدم كه: «آقا! ما در اينجا گم شده ايم، مارا به راه برسان.»
آن عرب، شترها را خواباند و نزد من آمد و سلام كرد.
من جواب گفتم. اسم مرا برد و گفت: «شيخ اسماعيل! نگران نباش، بيا تا من راه را به شما نشان بدهم.»
پس مرا به آن طرف تپه بُرد و گفت: ببين از اين طرف مي رويد به دو كوه مي رسيد، وقتي از ميان آن دو كوه عبور كرديد، بطرف دست راست مستقيم مي رويد، حدود غروب آفتاب به راه خواهيد رسيد.»
گفتم: «باز ما راه را گم مي كنيم.» و ضمناً قرآن را از جيبم درآوردم و گفتم: «شما را به اين قرآن قسم مي دهم ما را خودتان به راه برسانيد.»
(حالا توجّه ندارم كه او شترهايش را خوابانده و اينطوري كه مي گويد: حدود ده ساعت راه تا جادّه هست!!)
زياد اصرار كردم و او را مرتّب قسم مي دادم، او گفت: «بسيار خوب! همه سوار شوند.» و به آن راننده اي كه تقواي بيشتري داشت، گفت: «تو پشت فرمان بنشين.»
خودش هم پهلوي راننده نشست و من هم پهلوي او نشستم، يعني جلو ماشين سه صندلي داشت، يكي مال راننده بود و دو صندلي ديگر را هم ما نشستيم.
حالا يا بس كه ما خوشحال شده بوديم و يا تصرّفي در فكر ما شده بود كه هيچ كدام از ما حتّي راننده و مسافرين توجّه نداشتند كه بنزين ماشين ما، در شب قبل تمام شده بود.
يكي دو ساعت راه را پيموديم ناگهان به راننده دستور داد كه: «نگهدار! ظهر است نماز بخوانيم بعد حركت كنيم.»
همه پياده شديم در همان نزديكي چشمه آبي بود، خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتيم و از آن آب خورديم. او رفت در كناري مشغول نماز شد و به من گفت: «تو هم با مسافرين نماز بخوان.»
وقتي نمازمان تمام شد و سروصورتي شستيم، فرمود: «سوار شويد كه راه زيادي در پيش داريم.» پس همه سوارشديم.
همانطور كه قبلاً گفته بود به دو كوه رسيديم. از ميان آنها عبور كرديم، بعد به راننده فرمود: «بطرف دست راست حركت كن.» تا آنكه حدود غروب آفتابي بود، كه به جادّه اصلي رسيديم.
در بين راه فارسي با ما حرف مي زد، احوال علماء مشهد را از من مي پرسيد، بعضي از آنها را تعريف مي كرد و مي فرمود: «فلاني آينده خوبي دارد.»
در بين راه به ايشان گفتم: «ما نذر كرده ايم كه اگر نجات پيدا كنيم همه اموالمان را در راه خدا انفاق كنيم.»
فرمود: «عمل به اين نذر لازم نيست.»
بالأخره وقتي به جاده رسيديم. همه خوشحال از ماشين پياده شديم و من مسافرين را جمع كردم و گفتم: «هر چه پول داريد بدهيد تا به اين مرد عرب بدهيم چون خيلي زحمت كشيده است شترهايش را در بيابان رها كرده و با ما آمده است.»
ناگهان مسافرين و خود من از خواب غفلت بيدار شديم و مسافرين گفتند: «راستي اين مرد كيست و چگونه برمي گردد؟!»
ديگري گفت: «شترهايش را در بيابان به چه كسي سپرد؟!»
سوّمي گفت: «ماشين ما كه بنزين نداشت اين همه راه يك صبح تا غروب چگونه بدون بنزين آمده ايم؟!»
خلاصه همه سراسيمه بطرف آن مرد عرب دويديم، ولي اثري از او نبود. او ديگر رفته بود و ما را به فراق خود مبتلا كرده بود. دانستيم كه يك روز در خدمت امام زمان (ع) بوده ايم ولي او را نشناخته ايم.
اين قضيّه به ما مي گويد: كه يكي از نشانه هاي امام مهدي(ع) اين است كه تمام امور تكويني در دست با كفايت آن حضرت است او هر زمان و هر جا كه مصلحت بداند خود را به متوسّلينش نشان مي دهد و به فرياد آنها مي رسد ولي: «گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست؟» فداي آن محبّت و لطف و كرمش گرديم.
( - ملاقات با امام زمان (ع) )