نجات پيدا كردن از گرگهاي گرسنه و درست شدن حافظه به بركت ملاقات با امام زمان (ع)
آقاي «سيّد محمّد حسين ميرباقري» از قول عموي خويش، جرياني را بدين ترتيب نقل مي كند:
ايشان در جواني مبتلا به كسالتي شدند كه در نتيجه به حواسّ پرتي دچار شده و حافظه اش كم شد.
عدّه اي از شهرستان ما به قصد زيارت امام حسين (ع) بطور قاچاق حركت كردند، مادرش به آنها گفت: «اين سيّد احمد ما را هم ببريد تا از سيّد الشّهداء (ع) شفا بگيرد.» قبول كردند.
در راه، تا رسيدن به كربلا، جريانات جالبي رخ داد كه گفتنش مورد حاجت نيست، به هر حال به كربلا رسيدند و در مدّتي كه در كربلا بودند، اثري از شفا پيدا نشد و مورد عنايت قرار نگرفت.
قصد مراجعت به ايران مي كنند، در نزديك مرز ايران، چون جواز نداشتند مي بايست هركدام جدا جدا جلو ماشينهاي باري را بگيرند و يكي يكي به عنوان شاگرد راننده سوار شوند تا بتوانند از مرز عبور كنند.
اين شخص نيز جلو كاميوني را مي گيرد و مي گويد: «مي خواهم از مرز ردّ شوم.» ولي چون حواسّ جمعي نداشت، تمامي پول خود را به راننده مي دهد و او هم قبول مي كند.
نزديك پاسگاهي مي رسند، راننده مي گويد: «شما پياده شو و از آن پشت بيا آن طرف پاسگاه، به طوري كه تو را نبينند، من آن طرف شما را سوار مي كنم.»
ايشان هم قبول مي كند از آن طرف مي آيد، كاميون هم مي آيد، ولي وقتي مقابل او مي رسد، نگه نمي دارد، هر چه دست بلند مي كند و فرياد مي زند، نتيجه نداشت و راننده توقّف نمي كند و صدا مي زند: «اين كرمانشاه است، برو!»
ايشان به خيال اينكه به كرمانشاه رسيده و پشت اين تپّه كرمانشاه را مي بيند، به راه مي افتد از تپّه بالا مي آيد و پايين تپّه خبري از كرمانشاه نمي بيند، باز به تپّه ديگر مي رسد و پايين مي رود، خبري از شهر كرمانشاه نبوده، هوا سرد و برف به زمين نشسته بود.
ناگاه مي بيند چند گرگ گرسنه از پايين تپّه بطرف بالا مي آيند، ايشان با آن حال بي اختيار صدا مي زند: «ياصاحب الزّمان!» و به پشت مي افتد.
مي فرمود: «پشتم به زمين نرسيده بود كه احساس كردم بر پشت كسي سوارم، ناگاه چشمم را باز كردم و خود را در مقابل باغ سبزي ديدم. آن شخص مرا به داخل باغ برد، ناگاه چشمم به سيّد بزرگواري افتاد كه چند نفر در خدمتشان بودند.
آقا رو كردند به آنها و فرمودند: «براي سيّد احمد از شربت تربت جدّم بياوريد.» و اين به آن خاطر بود كه به قصد شفا از امام حسين (ع) حركت كرده بودم.
قدح آبي آوردند، من ديدم بسيار گوارا و خوش طعم است، تمامي قدح آب را نوشيدم.
آقا فرمودند: «سيّد احمد، خسته است جايش را بياندازيد، بخوابد.»
جايي براي من انداختند و من استراحت كردم. سحر بود كه بيدار شدم، ديدم آقا و آن جمع مشغول نماز شب هستند، چون پشتشان به من بود و من حال نماز شب خواندن نداشتم، ناديده گرفتم و خود را به خواب زدم.
ناگهان نماز آقا تمام شد، فرمودند: «سيّد احمد، بيدار شده، برايش آب بياوريد وضو بگيرد.»
بلند شدم، وضو گرفتم و مشغول نماز شب شدم. صبح شد و صبحانه خوردم، بعد آقا فرمودند: «سيّد احمد را به منزلش برسانيد.»
همان شخص كه مرا آورده بود مرا با خود بيرون آورد و چند قدمي دور نشده بوديم اشاره كرد كه: «اين منزل شماست.» همان منزلي كه در كرمانشاه قرار گذاشته بوديم.
او رفت، ناگاه به يادم آمد، بيابان بود و گرگ و برف، چطور نجات پيدا كردم و مرا به اسم خواند: سيّد احمد و شربت تربت جدّم و ... يقين پيدا كردم خدمت آقا امام زمان(ع) شرفياب شدم.
از آن ناراحتي هم نجات پيدا كردم، وارد منزل شدم و دوستان دور من جمع و من مشغول گريه كردن بودم و بعدتعريف كردم.»
ايشان از علماي ساكن اصفهان بودند كه چند سال قبل فوت كردند.
( - دفتر ثبت كرامات مسجد جمكران )