بازگشت

آمدن امام زمان (ع) به بالين زن مريض در قم و شفاي مرض غير قابل علاج او



جناب آقاي متّقي همداني مي گويد: «روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر سال 1397 هجري قمري مسأله اي پيش آمد كه مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود.

همسر اين جانب محمّد متّقي همداني در اثر غم و اندوه و گريه وزاري دو ساله كه از داغ دو جوان خود كه در يك لحظه در كوههاي شميران جان سپردند، در اين روز مبتلا به سكته ناقص شد. و البتّه طبق دستور دكترها مشغول به معالجه و مداوا شديم، ولي نتيجه اي به دست نيامد. تا شب جمعه بيست و دوّم همين ماه، يعني پس از چهار روز از حادثه سكته، ساعت يازده شب جمعه بود كه بناچار با خاطري خسته و دلي شكسته رفتم در غرفه خود بياسايم.

متوجّه شدم شب جمعه است، شب دعا و نيايش، شب توسّل و توجّه. پس از قرائت چند آيه از قرآن مجيد و دعاي مختصري از دعاهاي شبهاي جمعه، متوسّل شدم به حضرت بقيةاللّه - ارواحنا فداه - و با دلي پر از اندوه به خواب رفتم.

ساعت چهار با مداد همان شب طبق معمول بيدار شدم ناگاه احساس كردم كه از اطاق پايين كه مريضه در آنجا بود، صدا و همهمه مي آيد. سر و صدا قدري بيشتر شد و ساكت شدند، من گمان كردم ميهمان از همدان يا تهران آمده اند پس اعتنايي نكردم.

اوّل اذان صبح رفتم پايين وضو بگيرم، ديدم چراغهاي حياط روشن است، و دختر بزرگم قدم مي زند و او را پس از مرگ برادرهايش خوشحال نديده بودم. ديدم بر خلاف انتظار، خوشحال و متبسّم، قدم مي زند.

پرسيدم: «چرا نمي خوابي؟»

گفت: «پدرجان! خواب از سرم رفت.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «به خاطر اينكه مادرم را چهار بعد از نيمه شب شفا دادند. من منتظر بودم كه شما بياييد و به شما مژده دهم.»

گفتم: «چه كسي شفا داد؟!»

گفت: «مادرم ساعت چهار بعد از نيمه شب با شدّت اضطراب ما را بيدار كرد كه، برخيزيد آقا را بدرقه كنيد. همگي بيدار شديم، ناگهان ديديم مريضه برخلاف انتظار، با آن كه قدرت نداشت از جا حركت كند از اطاق بيرون آمد. من كه ملازم مادر بودم او را دنبال كردم. نزديك درب حياط به او رسيدم. گفتم: مادرجان! كجا مي روي؟ آقا كجابود؟

مادر گفت: «آقايي، سيّد جليل القدري در لباس اهل علم آمد به بالينم و فرمود: برخيز. گفتم: نمي توانم. با لحن تندتري گفت: برخيز، ديگر گريه نكن و دوا هم نخور.

من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود: ديگر گريه نكن دوا هم نخور.

همين كه رو كرد بطرف درب اتاق، من شما را بيدار كردم، و گفتم: از آقا تجليل كنيد و او را بدرقه نماييد ليكن شما دير جنبيديد خودم بدرقه كردم.»

هنگامي كه متوجّه شد، نزديك درب حياط ايستاده؛ مي گويد: زهرا، من خواب مي بينم يا بيدارم من خودم تا اين جا آمدم.

زهرا دخترش مي گويد: مادرجان تو را شفا دادند. و مادر را به اتاق مي آورد.

به خواهر زاده مريضه نيز حالت بهت دست مي دهد؛ زيرا مي بيند مريضه كه چهار روز قدرت بر حركت نداشت چگونه از جا برخاست. رنگش زرد بود به رنگ طبيعي برگشت، چشمش غبار آورده بود غبار آن برطرف، و نابينا بود بينا شد.

چهار روز بود كه اصلاً ميل به غذا نداشت، در اين وقت از شب، از آنها غذا مي خواهد، با گفتن يك كلمه «گريه مكن» آن همه اندوه و غم از دل او بيرون رفت.

اين همه تحوّل، آقاي مهندس - خواهر زاده مريضه - و بقيّه اهل خانه را سراسيمه و مبهوت مي كند.

پس از چندي معلوم شد، آن كسالت روماتيسم كه چند سال بود دامنگيرش بود با يك كلمه «شفا يافتي!» از استخوانهاي او مي گريزد.

الحمدللّه أوّلاً و آخراً و ظاهراً و باطناً و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين لاسيّما امام العصر و ناموس الدّهر حجّة بن الحسن العسكري - عجّل اللّه تعالي فرجه - .

ضمناً ناگفته نماند كه: آقاي دكتر دانشور كه يكي از دكترهاي معالج ايشان بود، در ماه فاطميّه، در مجلسي كه به شكرانه اين كرامت منعقد شده بود، در منزل بودند از ايشان سؤال شد كه: «آيا ممكن بود اين مرض خود بخود برطرف شود؟»

ايشان در جواب گفت: «با معالجه، و از راه عادّي قابل بهبود نبود فقط بايد با خرق عادت اين كسالت برود.»

( - شيفتگان حضرت مهدي (ع) )