بازگشت

رفتن به مقام امام زمان (ع) در بيرون نجف و شفا گرفتن از آن حضرت



مردي از اهل كاشان به نجف اشرف رفت تا از آنجا عازم حجّ بيت اللّه گردد ولي در نجف، به مرض شديدي گرفتارشد بطوري كه پاهاي او خشك شد و قدرت بر راه رفتن نداشت.

رفقاي او، وي را در نجف، در نزد يكي از صلحاء گذاشته بودند كه آن مرد صالح، حجره اي در صحن مقدّس داشت.

آن مرد صالح هر روز، در را بر روي او مي بست و به صحرا مي رفت.

در يكي از روزها، آن مريض به آن مرد صالح گفت: «دلم تنگ شده است و از اين مكان وحشت زده شده ام. امروز مرا با خود بيرون ببر و در جايي بينداز. آنگاه به هر جا كه مي خواهي برو.»

مرد مريض مي گويد: «پس آن مرد راضي شد و مرا با خود بيرون برد و در بيرون نجف، مقامي بود كه آن را مقام حضرت قائم (ع) مي گفتند.

پس مرا در آنجا نشاند و لباس خود را در آنجا در حوضي كه بود شست و بر بالاي درختي كه در آنجا بود، انداخت و سپس به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم. در اين فكر بودم كه آخر امر من به كجا منتهي مي شود كه ناگاه جوان خوشرو و گندم گوني را ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اي كه در آن مقام بود، رفت.

آن جوان در نزد محراب، با خضوع و خشوع چند ركعت نماز بجاي آورد كه من هرگز نمازي به آن خوبي نديده بودم.

چون نمازش تمام شد، پيش من آمد و از احوال من سؤال نمود. به او گفتم: «من به بلايي مبتلا شده ام كه سينه من از آن تنگ شده است و خداوند نه مرا عافيت مي دهد كه سالم بشوم و نه مرا از دنيا مي برد كه خلاص بشوم.»

آن مرد به من فرمود: «ناراحت نباش! به زودي حقّ تعالي هر دو را به تو عطا مي كند.»

سپس او از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت، من ديدم كه آن لباس از بالاي درخت به زمين افتاد. پس از جا برخاستم و آن لباس را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم.

بعد از آن با خود فكر كردم و گفتم: «من كه نمي توانستم كه از جا بلند شوم. اكنون چگونه چنين شد كه بلند شدم و راه رفتم.»

چون در خود نظر كردم، هيچ گونه درد و مرضي در خويش نديدم. دانستم كه آن مرد، حضرت قائم (ع) بود كه حقّ تعالي به بركت آن بزرگوار و اعجاز او، مرا عافيت بخشيده است.

سپس از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم، كسي را نديدم. پس بسيار نادم وپشيمان شدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم.

آن مرد صالح كه صاحب حجره بود آمد و وقتي حال مرا ديد بسيار متحيّر گرديد. پس من قضيّه را براي او شرح دادم. او نيز بسيار حسرت خورد كه موفّق به ملاقات آن بزرگوار نشده است.»

اين فرد با آن مرد صالح به حجره باز مي گردد و صحيح و سالم بود تا آنكه رفقاي او آمدند و چند روز با ايشان بود، آنگاه مريض شد و وفات كرد.

او را در صحن مقدّس دفن كردند و صحّت آن دو چيز كه حضرت قائم (ع) به او خبر داد، ظاهر شد كه يكي عافيت و ديگري مُردن بود.»

( - بحار الانوار )