نفرستادن خيرات توسّط بازماندگان و ناراحتي آية اللّه نجفي
و گفت: «من توشه سفر تو را كم مي بينم. بايد چند جمعه اينجا معطّل باشي؛ بلكه از دارالغرور (دنيا) چيزي برايت از دوستان برسد كه پيغمبر فرموده است كه: «در سفر هر چه زاد و توشه زياد باشد، بهتر است.» و من بايد بروم براي تو تذكره و جواز عبور، از سُلطان دنيا و دين بگيرم و چنانچه در بين هفته خبري نرسيد، در شب جمعه برو به نزد اهل بيت خود، شايد به طلب رحمت و مغفرت يادي از تو بنمايند.»
هادي رفت و من به انتظار نشستم؛ ولي جايم خوب بود. حجره اي بود مفروش به فرشهاي الوان و منقّش به نقشهاي زيبا. تا شب جمعه رسيد و خبري نيامد.
حسب الوصيّه هادي رفتم، بصورت طيري (پرنده اي) در منزلم و به روي شاخه درختي نشستم و به كردار و گفتارهاي زن و اولاد و خويشان و آشنايان كه جمع شده بودند به قول خودشان براي من خيرات مي كردند و آش و پلو ساخته، روضه خواني داشتند و فاتحه مي خواندند، نظر داشتم. ديدم كارهايشان مفيد به حال من نيست؛ چون روح اعمال و مقصد اصليشان آبرومندي خودشان است. و از اين جهت، يك فقير گرسنه را به اطعام خود دعوت نكرده بودند. مدعوّين هم مقصدشان فقط خوردن غذا و ديگر كارهاي شخصي بود. نه استرحامي (طلب رحمتي) براي من و نه گريه اي براي حسين بن علي 8، و اگر نقصي در خدمات آنها پيدا مي شد، بد مي گفتند به مرده و زنده. و اگر اهل بيت و خويشان هم گريه اي داشتند و اندوهگين بودند، فقط براي خودشان بود كه چرا بي پرستار مانده اند و بعد از اين براي آنها كي تهيّه معاش و زندگاني مي كند؟ و چنان به شخصيّات دنيايي خود غرقند كه نه يادي ازمن و نه يادي از مُردن و آخرت خود مي كنند؛ كأنّه اين كاسه به سر من تنها شكسته و براي آنها نيست. و كأنّه در مُردن من، خدا بر آنها - العياذ باللّه - ظلمي نموده كه اين همه چون و چرا مي كنند و من با حال يأس و سرشكستگي، به قبرستان و منزل خود مراجعت نمودم و نزديك بود كه بر اهل و اولاد خود نفرين كنم؛ ولي حقيقت علم مانع شد، كه همين يك قوز براي آنها بس است و قوز بالاي قوز نباشد.
از سوراخ قبر داخل شدم، ديدم هادي آمده است و ديدم يك قاب پراز سيب در وسط حجره گذاشته شده است.
پرسيدم: «اين از كجا است؟»
هادي گفت: «از رعاياي بيرون، كسي از اينجا عبوراً مي گذشت، آمد به روي قبر و فاتحه اي خواند. اين خاصيّت نقدي او است. خدا رحمت كند او را كه به موقع آورد.»