ملائكه تفتيش كننده و فشار قبر و پاك شدن از گناهان
چيزي نگذشت كه احساس نمودم دو نفر، يكي خوش صورت و ديگري كريه المنظر، در يمين و يسار سر من نشسته اند. اعضاي مرا از پا تا سر، هر يك را جداگانه بومي كشند و چيزهايي در طوماري كه در دست دارند مي نويسند. و نيز قوطيهايي كوچك و بزرگ آورده اند و در آنها هم چيزهايي داخل مي كنند و سر آنها را لاك مي كنند و مُهر مي زنند. و بعضي از اعضاء را از قبيل دل و قوّه خيال و واهمه و چشم و زبان و گوش را، مكرّر بو مي كشند و با هم نجوي مي كنند و به دقّت و با تأمّل دوباره و سه باره بو مي كشند، پس از آن مي نويسند و در آن قوطي ها، مضبوط مي سازند، و من حركتي به خود نمي دادم كه نفهمند من بيدارم؛ ولي در نهايتِ وحشت بودم.
از جدّيّت آنها در تفتيش و كنجكاوي در صادرات و واردات من، اجمالاً فهميدم كه زشتيها و زيباييهاي مرا ثبت و ضبط مي نمايند و آن خوش صورت، خيرخواه من بود. چون در آن نجوي و گفتگويي كه با هم داشتند، معلوم بود كه خوش صورت نمي گذاشت بعضي از زشتيها ثبت شود به عذر آنكه توبه نموده و يا فلان عمل نيك، او را از بين برده و يا آن زشت را زيبا و نيكو كرده، همچو اكسير كه مس را طلا نمايد. و من از اين جهت او را دوست داشتم.
و پس از تمامي كارهاي خود، ديدم آن طومار نوشته را لوله كرده و طوق گردنم ساختند و آن قوطيهاي سربسته را در ميان توبره پشتي نمودند و بر روي سرم گذاردند.
و پس از آن، قفسه آهنيني كه گويا از هفت جوش بود آوردند كه به اندازه بدن من بود و مرا در ميان آن جا دادند و پيچ و مهره و فنري كه داشت پيچيدند. كم كم آن قفسه، تنگ مي شد. بحدّي مرا در فشار انداخت كه نفسم قطع شد و نتوانستم دادي بزنم و آنها به عجله، تمام پيچ و مهره ها را پيچيدند تا آن قفسه كه گنجايش بدن مرا از اوّل داشت، بقدر تنوره سماور كوچكي، باريك شد و استخوانهايم همگي خُرد و درهم شكست و روغن من كه بصورت نفت سياه بود، از من گرفته شد و هوش از من رفته بود و نفهميدم.