حركت بهشتيان بسوي برهوت، و بحث و گفتگوي آية اللّه نجفي با رئيس ملائكه
و به رئيس ملائكه گفتم كه: «بايد صد نفر از ملائكه به همراهي اين فوج، روانه كني.»
آن بيچاره هم غير از موافقت، چاره اي نداشت و به ناگواري و غُرغُرِ با خود، كه معلوم بود بر اين رفتارهاي ما اعتراض دارد و مخالفت رضاي حقّ مي داند؛ بلكه اين كار را ديوانگي و از حيّز عقل (دايره عقل) خارج مي پنداشتند.
همينطور فوجي از پس فوج ديگر، با يكصد نفر ملائكه حركت نمودند، تا آن كه شش فوج به فاصله چندي روانه شدند و فوج هفتم كه مركّب از شش هزار نفر بود با بقيّه ملائكه حركت نموديم و خودم عَلَم «نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَريبٌ.» (ياري از جانب خداوند است و فتح و پيروزي نزديك مي باشد) را بدست گرفتم و شاكي السّلاح، با شمشيرهاي برهنه و در هر صعود و هبوطي از نعره هاي لبّيك گفتن و شيهه اسبها و تاخت و تاز سواركاران، كانّه زمين و زمان بر خود مي لرزيد.
من و رئيس ملائكه، كه در جلو اين سپاه پرجوش و خروش، دوش به دوش حركت مي كرديم مي ديديم كه آقاي رئيس، ساكت و عبوس، سر پايين انداخته، در انديشه و حيرت است و گاهي مي خواهد حرفي بگويد، باز حرف را مي خورد و اظهار نمي كند. و اگرچه من سرّ سويداي قلب او را حسّ نموده بودم؛ ولي پرسيدم كه: «شما را چه مي شود؟»
گفت: «من از اين رفتار وحشيانه شما، كه تا به حال چنين حادثه اي در اين عالم امنيّت، توأماً روي نداده، ترسانم كه آتش غضب ربّ بر شما نازل و ما هم در ميان شما و به آتش شما بسوزيم.»
گفتم: «شما چرا به آتش ما بسوزيد؟!»
گفت: «جهت آنكه شما را از اين كارهاي قبيح نهي نكرديم.»
گفتم: «چرا اگر كار ما قبيح است، نهي نمي كنيد؟!»
گفت: «چون مأمور شده ايم شما را ببريم به سر حدّ برهوت.»
گفتم: «ما هم كه با شما مي آييم، پس چه چيزمان قبيح است؟»
گفت: «اين هيئت لشگركشي تان و فتنه انگيزي تان.»
گفتم: «مگر خدا امر كرده كه ما را به غير اين هيئت ببريد؟»
گفت: «نه، همان قدر فرمود: آنها را ببريد.»
گفتم: «مطلقِ بردن، همه بردن ها است چه پياده و چه سواره، چه باسلاح و چه بي سلاح و هكذا الي آخر اقسام بردن ها، به هر هيئتي و كيفيّتي كه باشد. و همه اينها مأموريّت شما است و قبيح نخواهد بود، چون خدا امر به قبيح نمي كند. پس اگر جنابعالي ما را از اين امور بحقّ نهي مي كرديد، حكم برخلاف ماانزل اللّه (آنچه خدا نازل كرده است) كرده بوديد و مغضوب درگاه الهي مي شديد. و از اين جهت امر به معروف و نهي از منكر واجب است بر كسي كه بشناسد معروف و منكر را و امتياز بدهد بين اين دو را و تو هنوز خوب و بد را نشناخته و تميز نداده اي، چطور مي توانستي ما را از كاري نهي و به كاري امر كني؟!»
ديدم از آن بزرگواري خود قدري فروتن و كوچك گرديد و گفت: «للَّه الحمد كه زبان به منع نگشودم.»
گفتم: «مرا غيرت نوعي وا مي دارد كه شما را از اين كوچكتر سازم. گفتار تو كه چنين حادثه اي تا به حال در اين عالم رُخ نداده است، اين خود قياس است كه هميشه آينده مثل گذشته بايد باشد و هيچ تازه اي رُخ ندهد كه در گذشته روي نداده. «اوّل من قاس ابليس.» (اوّلين كسي كه قياس كرد ابليس بود) كه: «هر چه مادّه آتشي دارد مثل آتش، نوراني است و هرچه مادّه خاكي دارد مثل گِل، تيره و ظلماني است.» و قياس او را تو خود فهميدي كه باطل بود و به همين استبدادش رانده درگاه اللّه شد؛ با آنكه در قبال اين قياس باطل تو، صريح قول حقّ است كه: «كُلُّ يَوْمٍ هُوَ في شَاْنٍ.» (خداوند، هر روز در شأن و كاري است.)
ديدم آقاي ملائكه كوچكتر شد و گفت: «يك جهت ترس من اين است كه پيغمبر صريحاً در جواب علي فرمود كه: هنوز خبيث از طيّب ممتاز نشده و تقدير ظهور پس از امتياز و جدايي خوبان و بدان است، چنانكه در قصّه نوح بود و شما مصرّيد كه برخلاف تقديرات الهي كه آنچه تقدير بر تأخير او رفته، به تعجيل مبدّل سازيد. بعبارت اخري: آنچه مقدّر شده است كه فردا ظهور يابد، تو مي خواهي كه امروز او را به ظهور آري و اين خود واقعاً دعوي خدايي كردن است.»
گفتم: «هر مقدّري، با سلسله اسباب و عللش تقدير مي شود در اين عوالم، يا بدون اسباب؟!»
گفت: «با سلسله اسبابش؛ چون بدون اين، طَفْره و محال است.»
( - طفره، انتقال چيزي است از يك جايي به جايي، بدون آنكه مسافت بين اين دو جا را طيّ كند. )
گفتم: «خدا پدرت را رحمت كند. پس همين رفتارهاي ما ودعاهاي ما و اصرار و جديّت در طلب كه از حوادث عجيبه شده است، لعلّ (شايد) از اسباب و مقدّرات الهي باشد؛ چه خطورات و ميولات نفساني از تحت اختيار، غالباً خارج است.
گر خدا خواهد كه غفّاري كند
ميل بنده جانب زاري كند
بالجمله؛ و الحاح (اصرار) در دعا و طلب از خداوند، از جمله اسباب بعضي از مقدّرات است كه دور را نزديك و نزديك را به ظهور رساند و مانع را بردارد و شرايط وجود را حاصل سازد. و خود الحاح در دعا نيز از مستحبّات است، كه اگر تأثيري در آن مطلوب نكند، موجب ثواب لااقلّ خواهد بود.»
آقاي ملائكه قدري از زمختي، بازتر و از ترشي، شيرين تر و از تيرگي، روشن تر گرديده و رفيق شد. خواهي، نخواهي گفت: «ليكن، نبوات (پيام ها) و الهامات و خطورات رحماني به بندگان، به توسّط ملائكه باشد و بدون اين صورت نگيرد چون طفره، محال است و ما از اين اخطار و حادثه بي خبريم.»
گفتم: «علاوه بر اينكه آيات آخر سوره بقره، بدون توسّط جبرئيلتان بود، آيا شما مافوق داريد يا نه؟»
گفت: «بلي زياد، كه درجات آنان بر ما معلوم نيست.»
گفتم: «اين خطورات ماها، لعلّ بوسيله مافوق شما باشد و علاوه بر اينها، ما از دوستان اهلبيت پيغمبريم و الاّ در اين مقام قُرب، راه و جا نداشتيم و از لوازم دوستي، ياري كردن عاشق است معشوق خود را به هر چه ممكن باشد ولو به زبان دعا؛ پس چه ايرادي با ما داريد؟! مي گوييد چرا آن را دوست داريد و يااينكه چرا به لوازم دوستي عمل مي نماييد؟!»
و در اين هنگام كه لا جواب (بدون جواب) ماندند گفتم: «موجب اين بلند پروازي هاي شما، همان تجرّد شما است؛ ( - لازم به توضيح است كه تجرّد نسبي منظور است و الاّ مجرّد مطلق، فقط ذات اقدس متعال مي باشد. )
چنانكه ما هم اگر به آن تجرّد اوّل باقي بوديم و به موادّ تُرابي(خاكي) تعلّق نمي گرفتيم چنين بوديم؛ بلكه مدّعي الوهيّت (خدايي) هم مي شديم، چنانكه صادق آل محمّد(ص) مي فرمايد. ولي بطور يقين تصديق بفرماييد كه نه هر مجرّدي دانا و بالاتر از مادّي باشد.
نه هر كه طرف كُلَه، كج نهاد و تند نشست
كلاه داري و آئين قيصري داند
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر نتراشد قلندري داند
و همين طور با اُبُهّت و جلال و بزرگواري، حتّي بر اين فوج از ملائكه و لبّيك گويان مي رفتيم تا رسيديم به پاي كوه مرتفعي كه اسم آن، جَبَل رحمت و كوه عرفات بود. و گويا رقيقه آن سوري بود كه فرموده است: «فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ، باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ.» (در اين هنگام ديواري ميان آنها زده مي شود كه دري دارد! درونش رحمت است و ( - سوره حديد آيه 13 )
برونش عذاب.)
كه افواج سابقي (گروههاي سابق) ما، در پاي آن كوه، خيمه و خرگاه خود را زده اند و به انتظار نشسته اند و پس از ملاقات و نعره هاي لبّيك از همه، آن كوه را به تزلزل درآورده و خيمه ما را نيز برپا نمودند و رؤساي افواج سابقه، با ملائكه ها كه دوازده نفر بودند، با من و رئيس ملائكه كه رئيس فوج آخري بوديم، اين چهارده نفر در آن خيمه گاه وارد شديم.
پرسيديم كه: «چرا در پاي اين كوه ايستاديد و صعود نكرديد؟!»
گفتند: «اشخاصي ظاهر شدند و ما را مانع شدند كه بر اين كوه صعود نكنيد، مگر معدودي.» «وَ عَلَي الْاَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسيماهُمْ» (و بر اعراف مرداني هستند كه هر يك از آن دو ( - سوره اعراف آيه 46 )
(بهشتيان و دوزخيان) را از چهره شان مي شناسند.)
در اين هنگام، رئيس ملائكه، چاقويش دسته يافت، فرمودند: «ولو شما به ادلّه مقنعه (قانع كننده)، ما را ساكت نموديد، چون اهل استدلال نيستيم، ولي رضاي حقّ را به اين رفتار شما كشف نكرده ايم و دور نيست كه توقيف شما در اينجا، متعقّب به شكنجه و عذاب گردد، كه ما هم در ميان شما گرفتار گرديم.»
و اين كلمات را با رنگ پريده و بدن لرزان ادا مي نمود كه باقي اهل مجلس را نيز به وحشت و اضطراب انداخت، و من ترسيدم كه اين راز اگر از پرده بيرون افتد، شايد شيرازه لشگر از هم بپاشد. رو به رؤساي افواج نمودم كه: «اين كميسيون سرّي است. گفتگوها بيرون نرود.»
پس از آن، رو به رئيس ملائكه، تبسّمي نموده، گفتم: «شما چقدر ساده لوح و سبك وزن هستيد كه اين اوهام بر شما چيره شده، برخيزيد تا در اطراف و كنار و گوشه اردوگاه بگرديم كه تفرّجي كرده باشيم و از حالات افرادِ فوج، اطّلاع يابيم و جغرافياي دامنه اين كوه را نيز بدانيم و هم مگر علّت توقيف ما در اينجا مكشوف گردد؛ تا مگر آقاي رئيس از وحشت درآيد و به گمانهاي خود كه اسم آنها را كشف گذارده ، اتّكال نفرمايد و باعث اضطراب ديگران نگردد.»
و قدم زنان به خيمه اي نزديك شديم كه مشغول اصلاح اسلحه خود بود و زمزمه داشت كه مي خواند:
منتظران را به لب آمد نفس
اي به تو فرياد، به فرياد رس
و از خيمه ديگر زمزمه شنيدم:
ماهمه موريم، سليمان تو باش
ما همه جسميم، بيا جان تو باش
تا رسيديم به پشت دو خيمه كه از رفقاي نجف من بودند و زمزمه شان به اشعار من بود. يكي مي گفت:
اليس اللّيل لانتظار طلوع بدر
و هل ينقضي ليلي لطالعة الفجر
(مگر شب غيبت براي انتظار طلوع ماه درخشنده يعني امام زمان (ع) نيست؟! آيا اين شب من، با طلوع فجر تمام خواهد شد؟)
و گويا ديگري جواب مي داد:
بلي صبحها فجر عسي ان تنفّسا
ببارقة غرّاء صاحبة العصر
(بله! صبح فجر بزودي دميده مي شود و با درخشش نور، صاحب الزّمان ظاهر خواهد شد.)
و من از كلمه هاي گرم آنان مشعوف و بشّاش مي شدم و نگاههاي افتخارآميزي بر آقاي ملائكه مي نمودم.