بازگشت

شب اوّل قبر و سؤالات نكير و منكرو به فرياد رسيدن حضرت علي (ع)



با حال غربت و وحشت فوق العاده و يأس از غير خدا، در بالاسرِ جنازه نشستم. كم كم ديدم قبر مي لرزد و از ديوارها و سقف لحد، خاك مي ريزد و خصوص از پايينِ پاي قبر كه بسيار تلاطم دارد، كأنّه جانوري آنجا را مي خواهد بشكافد و داخل قبر شود و بالأخره آنجا شكافته شد. ديدم دونفر با رويهاي موحّش (وحتشناك) و هيكل مهيب داخل قبر شدند مثل ديوهاي قوي هيكل و از دهان و دو سوراخ بيني هايشان دود و شعله آتش بيرون مي رود و گرزهاي آهنين كه با آتش سرخ شده بود كه برقهاي آتش از آنها جستن مي كرد در دست داشتند و به صداي رعد آسا كه گويا زمين و آسمان را به لرزه آورده از جنازه پرسش نمودند كه: «من ربّك؟» (پروردگار تو كيست؟) و من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان و فكر كردم كه جنازه بي روح، جواب اينها را نخواهد داد و يقين است كه با اين گرزها خواهندزد كه قبر پر از آتش شود و با آن وحشت مالاكلام (حتمي و بدون حرف) اين آتش سوزان هم سربار خواهد شد، پس بهتر اين است كه من جواب گويم. توجّه نمودم بسوي حقّ و چاره ساز بيچارگان و كارساز درماندگان و در دل متوسّل شدم به عليّ بن ابي طالب (ع)، چون او را به خوبي مي شناسم و دادرس درماندگان فهميده بودم و دوست داشتم او را، و قدرت و توانايي او را در همه عوالم و منازل نافذ مي دانستم و اين يكي از نعمتها و چاره سازيهاي خداوند بود كه در همچو موقع وحشت و خطرناكي كه آدمي ازهوش بيگانه مي شود. «وَ تَرَي النَّاسَ سُكاري وَ ما هُمْ بِسُكاري.» (و مردم را مست مي بيني در ( - سوره حجّ آيه 2 )

حالي كه مست نيستند.) آن وسيله بزرگ را به ياد آدمي مي آورد.

و به مجرّد اين خطور و الهام، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد. و چون سكوت و لاجوابي من به طول انجاميده بود، آن دو سائل به غيظ، و شدّت مالاكلام، دوباره سؤال نمودند كه: «خدا و معبود تو كيست؟» بصورت و هيبتي كه صد درجه از اوّلي سخت تر و شديدتر بود و از شدّت غيظ صورتشان سياه و از چشمهاشان، برق آتش شعله مي زند و گرزها بالا رفت و مهيّاي زدن شدند. مثل اوّل نترسيدم و به صداي ضعيف گفتم كه: معبود من خداي يگانه بي همتاست. «هُوَ اللَّهُ الَّذي لااِلهَ اِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ هُوَ اللَّهُ الَّذي لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ.» (او خدايي است كه معبودي جز او نيست. داناي ( - سوره حشر آيه 22 و 23 )

آشكار و نهان است و او رحمان و رحيم است و خدايي است كه معبودي جز او نيست. حاكم و مالك اصلي اوست. از هر عيبي منزّه است. به كسي ستم نمي كند. امنّيت بخش است. مراقب همه چيز است. قدرتمندي شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هر امري را اصلاح مي كند و شايسته عظمت است. خداوند منزّه است از آنچه شريك براي او قرار مي دهند.)

اين آيه شريفه را كه در دنيا در تعقيب نماز صبح مداومت داشتم، محض اظهار فضل براي آنها خواندم كه خيال نكنند بني آدم فضلي و كمالي ندارند و چنانكه روز اوّل بر خلقت بني آدم اعتراض نمودند كه: غير از فساد و خونريزي چيزي در آنها نيست.

بالجمله، پس از تلاوت آيه شريفه در جواب آنها، ديدم غضب آنها شكست و گرفتگي صورتشان فرو نشست. حتّي يكي به ديگري گفت: «معلوم مي شود كه اين از علماي اسلام است؛ سزاوار است كه بعد از اين بطور نزاكت از او سؤال شود.»

ولي آن ديگري گفت: «چون مناط (طرز) رفتار ما با اين شخص، جواب سؤال آخري است و آن هنوز معلوم نيست، ما بايد به مأموريّت خود عمل نموده و وظايف خود را انجام دهيم و اين هر كه باشد، عناوين و اعتبارات در نظر ما اعتباري ندارد.»

پس سؤال نمودند: «من نبيّك؟» (پيغمبر تو كيست؟)

در اين هنگام طپش قلب من كمتر و زبانم بازتر و صدايم كلفت تر گرديده بود. جواب دادم: «نبيّي رسول اللَّه إلي النّاس كافّة محمّد بن عبداللَّه خاتم النّبيّين و سيّد المرسلين (ص).» (نبيّ من رسول خدا بسوي همه مردم است كه او محمّد فرزند عبداللّه، خاتم پيامبران و سيّد فرستادگان است.)

در اين هنگام، غيظ و غضبشان بالكليّه رفت و صورتشان روشن گرديد و از من هم آن ترس و وحشت نيز رفت.

پس سؤال نمودند از كتاب و قبله و امام و خليفه رسول اللَّه.

جواب دادم: «وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ.»

( - سوره بقره، آيه 150 )

«المسجد الحرام ظاهراً وباطناً الحقّ المتعال.»«وَ جَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضَ حَنيفاً وَ ما اَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ.»

( - سوره انعام آيه 79 )

«و أَئمّتي خلفاء نبيّ اثني عشر اماماً، اوّلهم عليّ ابن ابي طالب و آخرهم حجّة ابن الحسن صاحب العصر و الزّمان، مفترضوالطّاعة ومعصومون من الخطأ و الزّلل، شهداء دار الفناء و شفاء دار البقاء.» (يعني: قبله من در ظاهر، همان كعبه است كه خداوند مي فرمايد: هر كجا بوديد روي خود را بسوي آن كنيد. و قبله من در باطن، همان حقّ متعال است كه حضرت ابراهيم (ع) گفت: من روي خود را بسوي كسي مي كنم كه آسمانها و زمين را آفريد و و من از مشركين نيستم. امامان من خلفاء دوازده گانه نبيّ اكرم(ع) مي باشند كه اوّلين آنان عليّ بن ابي طالب و آخرين آنان حضرت حجّت بن الحسن، صاحب العصر و الزّمان است و آنان پيشواياني هستند كه اطاعت از آنها واجب است و آنان از هر گناه و لغزشي معصوم هستند و در دار فنا يعني در دنيا، گواهان بر اعمال ما بوده و در دار بقاء يعني در آخرت، شفاعت كنندگان ما هستند.) و يك يك اسامي و نسب و حسب آن بزرگواران را براي آنها شرح دادم.

گفتند: «اين همه طول و تفصيل لازم نبود. جواب هر كلمه، يك كلمه است.»

گفتم: «براي شما از اين مفصّل تر لازم است. زيرا كه در باره ما، از اوّل بدگمان بوديد و بر خلقت ما اعتراض نموديد با اينكه بر فعل حكيم نمي بايست اعتراض نمود و از آن روزي كه اعتراض شما را فهميدم از شما دقّ دلي پيدا كردم، حتّي آنكه متعهّد شدم كه اگر مجالي بيابم از شما سؤالاتي بنمايم و چون و چرايي دراندازم، ولي حيف كه با اين گرفتاري و مضيقه، مجالي برايم نمانده.»

با لب دمساز خود گر جفتمي

همچو ني، من گفتني ها گفتمي

و سكوت نمودم و منتظر بودم كه چه سؤالي بعد از اين مي كنند. ديدم سؤالي نكردند، فقط پرسيدند: «اين جوابها را از كجا مي گويي و از كه آموختي؟»

من از اين سؤال به فكر فرو رفتم كه: «ادلّه و براهيني كه در دار غفلت و جهالت و خطا و سهو مرتّب نموده بوديم، از كجا سهو و خطايي در مادّه و يا در صورت و يا در شرايط انتاج آن روي نداده باشد؟ از كجا كه عقيم را منتج خيال نكرده باشيم؟ ( - يعني: از كجا معلوم كه دلايل اعتقادات ما باطل نبوده و در نتيجه اعتقادت ما نادرست باشد. )

و از كجا كه آنها به موازين منطقيّه درست در بيايد؟ و از كجا كه آن موازين، موازين واقعيّه باشد؟ و خود ارسطو كه مقنّن(قانون گذار) آن موازين است، به خطا نرفته باشد؟

و چه بسا كه در همان عالم، ملتفت به بعضي لغزشها نشويم. علاوه بر اين، بر فرض صحّت و درستي آن براهين، فقط و فقط آنها در آن عالم كه خانه كوري و ناداني است، محلّ حاجت هستند. چو آنها حكم عصا را دارند و شخص كور و يا در مواضع تاريك و ظلمتكده ها محتاج به عصا باشد و در اين عالم كه واقعيّات به درجه اي روشن و چشمها تيزتر، جاي عصا نخواهد بود. پس اينها چه از من مي خواهند؟

خدايا! من تازه مولود اين جهانم و اصطلاح اهل آن را نياموخته ام! به حقّ عليّ بن ابي طالب مددي كن!»

من در اين فكر و مناجات بودم كه ناگهان نعره آنها، همچون صاعقه اي آسماني، بلند شد كه: «بگو آنچه گفتي از كجا گفتي؟!»

نظر كردم كه چشمي نبيند چنان صورت خشمين را، چشمهاي برگشته و سرخ شده همچون شعله آتش، و صورت سياه شده و دهان باز همچون دهان شتر، و دندانهاي بلند و زرد، و گُرزها را بلند نموده، مهيّاي زدن هستند.

و من از شدّت وحشت و اضطراب از هوش بيگانه شدم و در آن حال كأنّه ملهم شدم و بصورت ضعيفي جواب دادم، در حالي كه از ترس چشمم را خوابانده بودم: «ذلك أمر هداني اللَّه اليه.» (به هدايت الهي اين امر را دانستم.)

و از آنها شنيدم كه گفتند: «نُمْ، نومة العروس.» (بخواب! همانند خواب شيرين عروس.) و رفتند. من با همان حال گويا به خواب رفتم و يا بيهوش بودم، ولي حس كردم كه از آن اضطراب راحت شدم.