بازگشت

گفتگو با حبيب بن مظاهر در مورد ظهور امام زمان (ع)



يك نفر دوان دوان آمد (و گفت): «حبيب بن مظاهر تو را بوسيله تلفن خواسته است.»

گفتم: «او در كجا است؟»

گفت: «در شهر است.»

گفتم: «يقين هادي در رفتن من به شهر، متوسّل به او شده است.»

آمدم به پاي تلفن، پس از اعلام و سلام، گويا راز و نيازهاي مرا شنيده بودند. فرمودند:

«چرا آزرده حالي، اي پسر جان

مدام اندر خيالي، اي پسر جان

بيا خوش باش و صد شكر خدا كن

كه آخر كاميابي اي پسر جان.»

جوابش دادم:

«پدر! گلشن چو زندانه بچشمم

گلستان، آذرستانه بچشمم

بدون كام دل، آن زندگاني

همه خواب پريشانه بچشمم.»

جواب داد:

«بوره سوته دلان گرد هم آييم

سخن با هم كريم، غم وا نماييم

ترازو آوريم غمها بسنجيم

هر آن سوته تريم سنگين تر آييم.»

جواب دادم:

«غم درد دلِ مو، بي حسابه

خدا دونه كه مرغ دل كبابه

حبيبا چون فدا گشتي در آن روز

نداري غم، ترازومان كتابه.»

يعني: كتاب ناطق الهي، چنانچه حضرت حجّت عصر(ع) فرموده است كه: «چون در وقت استنصار و استغاثه آن معشوق (يعني امام حسين (ع)) در عالَم نبودم كه ياريش نمايم و خود را در حضورش فدا سازم - كه منتهاي آمال عشّاق است -؛ از اين رو هميشه در سوز و گدازم.» «لاندبنّ عليك صباحاً و مساءً و لابكينّ عليك بدل الدّموع دماً.» (شب و روز در مصيبت تو با صداي بلند گريه مي كنم و به جاي اشك از چشمانم خون مي گريم.)

و در مكتب عشق، ثابت و محقّق است كه عشّاقي كه در حضور معشوق، فداي او شوند به منتهاي آرزوي خود رسيده، افسوس و حسرت و غم و غصّه اي نخواهند داشت و تو اي حبيب! از اين قبيلي.

و امّا قبيل اوّل، كه سرور آنها امام زمان(ع) است كه (آنها) ترسيده اند تا خدمت و ياري بنمايند و يا معشوق را از چنگ ظالم خلاص كنند و يا آنكه خود را فدا كنند؛ چنين بيچاره اي هميشه در سوز و گداز و آتش حسرت در دل او شعله ور باشد و هيچ شربت آبي بر او گوارا نشود ودرعوض شراب و طعام، خون جگر خورد و ما از آن قبيليم.

يا حبيب! پس از كجا شما با ما، هم ترازو مي شويد؟ واز كجا كه بر ما و شما يكسان خوش بگذرد؟

همان كاري كه شما در كربلا كرديد، كه از شدّت شوق برهنه به ميدان مي رفتيد.

لبسوا القلوب علي الدروع وانّما

يتهافتون علي ذهاب الانفس

(قلبهاي خود را از روي زره پوشيده و براي باختن جان در راه حقّ، آماده گرديدند.)

همان عيش شما را گوارا نموده و شراب شما را چاشني داده؛ و لكن ما او را نداشته ايم و حسرت او را به گور برديم.

ياحبيب! «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.» (هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا ( - سوره آل عمران آيه 169 )

كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي داده مي شوند.) و مشمول اين آيه تويي، نه من.

ياحبيب! و تو حيات تازه گرفتي و من مرده هستم.

يا حبيب! تو خوشبخت بوده اي و ما بدبخت شده ايم.

يا حبيب! مگر تو از سوز و گداز امام دوازدهم، در آن زوايا و خرابه هاي دنيا، خبرنداري كه چه شب و روزي بر او مي گذرد و اگر تو هم به مثل ما حسرت به گور شده بودي، به حال او خون گريه مي كردي كه: «قدر سوته دل، دل سوته دونه.»

اگر كشتگان را دل داوريست

نه بر كشته، بر زنده بايد گريست.»

و چون تلفن از آن نمره تلفنهايي بود كه در موقع مكالمه، عكس و صورت يكديگر را مي ديدند، ديدم حبيب حالش منقلب و سر افكنده، اشك ريزان است.

با خود مترنّم شدم:

«منم آن آزرين مرغي كه في الحال

بسوجم عالمي را گر زنم بال

مصوّر گر كشد نقشم به ديوار

بسوجم عالم از تأثير تمثال.»

صحبت را قطع نمود و از پاي تلفن برخاست و رفت ... و هكذا من.