بازگشت

درد دل كردن با هادي



مراجعت نمودم، ديدم هادي به در خيمه ايستاده و منتظر من است و هادي نيز مرا ديد، بطرف من آمد.

گفتم: «مگر عقده دلم را اين محرم راز بگشايد.»

به همديگر رسيديم. پس از سلام گفت: «به كجا مي گردي؟ مهيّاي حركت شو كه به شهر برويم و علماء و مؤمنين در انتظار تو هستند.»

گفتم: «براي چه به شهر برويم؟»

گفت: «اي واي! پس براي چه تا اينجا آمدي؟!»

گفتم: «نمي دانم براي چه مرا اينجا آوردند!»

گفت: «كُفران نعمت مكن! تو را از آن ظلمتكده به اين عالم درخشان آورده اند كه از نعمتهاي حقّ، بهره مند و دائم السّرور باشي.»

گفتم: «كدام نعمت؟! و كو گوارايي آن؟! كو سرور دل؟! با تذكّر مصائب معشوق هاي من! مگر تو نديدي مسلّح بودن ابوالفضل و علي اكبر را در شب اوّل؟! و يا نفهميدي معني آن را؟ و مگر نديدي خطّ قرمز زير گلوي علي اصغر را؟ و يا آنكه نفهميدي؟! واگر في الجمله محبّت و شناسايي كسي با آنان داشته باشد، بايد از غصّه بميرد تا چه رسد به اكل و شرب و شادي و سرور و اشتغال به حور و قصور. اين قدر هم شكم خواره و خودخواه نيستم كه تو خيال كرده اي.»

گفت: «پس اين همه علماء و مؤمنين در آنجا با حور و قصور، شاد و مسرورند، از دوستان اهل بيت نيستند؟! و يا حسّ انتقام در آنها نيست؟! و ديگر آنكه، ظالمان حالا به انتقام الهي گرفتارند.»

گفتم: «هر كس به حال خود بيناتر است و من تا انتقام نكشم، دارالسّرور من، بيت الاحزان است و نعمتها بر من، نقمت است. و امّا ديگران چرا مسرور و شادانند؟ و... و...؟ بايد از خود آنها پرسيد، نه از من. و امّا گرفتاري آنها به انتقام الهي كه بزرگتر و شديدتر است از انتقام ما، شكّي نيست، ولي تصديق مي فرماييد كه تا كسان مظلوم، به دست خود، قصاص نكنند و انتقام نكشند، دلشان خنك نمي شود. و از اين جهت حقّ قصاص، براي ورثه ثابت شده است ولو كسي ديگر، بر ظالم، شديدتر صدمه وارد كند. سخن كوتاه، خدا فرموده است: «وَ اُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَريبٌ.» (و نعمت ديگري كه آن ( - سوره صفّ آيه 13 )

را دوست داريد به شما مي بخشد و آن ياري خداوند و پيروزي نزديك است.) وانتقام، محبوب ما است و تا به اين محبوب نرسيم، دارالسّرور نداريم، نه آنكه هست و من نمي آيم.

دلگشا بي يار، زندان بلاست

هر كجا يار است، آنجا دلگشاست

خوشتر از هر دو جهان آنجا بود

كه مرا با تو سر سودا بود

سخن كوتاه، حقيقتاً بهشت و دارالسّرور و امثال اين اسامي، انبساط نفس و به مراد دل رسيدن است و باقي زيادي است، والسّلام.»

هادي مدّتي سر به زير انداخته، خاموش ماند. پس از آن گفت: «در اينجا مي ماني؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «به كجا مي روي؟!»

گفتم: «نمي دانم و مستقرّي براي خود نمي دانم. همين قدر مي دانم كه در هر كجا باشم، در عذابم. سر به بيابان مي گذارم و خاكسترنشين مي شوم.»

غم عشقش بيابان پرورم كرد

هواي بخت، بي بال و پرم كرد

به مُو گفتي صبوري كن صبوري

صبوري طُرفه خاكي بر سرم كرد

هادي چاره اي نديد، به شهر مراجعت كرد و به صفيّه گفتم: «تو هم، اگر ميل داري، به وطن خود برگرد كه مرا با تو سر وكاري نيست. و اگر به صدّيقه طاهره (س) رسيدي، سلامي از من ابلاغ كن و چگونگي حال مرا عرض كن.»

او هم خيمه و خرگاه خود را كَند و رفت و من هم گوشه خلوتي را جستم و به گريه و زاري و نياز نشستم.

تن محنت كشي ديرم خدايا

دل حسرت كشي ديرم خدايا

ز شوق دلبر و داد و فراقش

به سينه آتشي ديرم خدايا

بود درد از مُو و درمانم از دوست

بود وصل از مُو و هجرانم از دوست

اگر قصابم از تن واگره پوست

جدا هرگز نگردد جانم از دوست

تو دوري از برم دل در برم نيست

هواي ديگري اندر سرم نيست

به جان دلبرم كز هر دو عالم

تمنّاي دگر جز دلبرم نيست

مرا نه سر، نه سامان آفريدند

پريشانم، پريشان آفريدند

پريشان خاطران رفتند در خاك

مرا از خاك ايشان آفريدند

اگر دردم يكي بودي ، چه بودي

اگر غم اندكي بودي، چه بودي

به بالينم حبيبي يا طبيبي

از اين دو، گر يكي بودي ، چه بودي