بازگشت

دلِ عاشق، و غمگين و محزون شدن در بهشت



در انديشه فرو رفتم كه چه ناتمامي در وجود من و حالات و كار و حواشي كار با من است كه چنين شدم. از صدمات مترقّبه كه حالا خلاصم و از بازماندگان در دنيا نيز قطع علاقه شده است. «فَلاأَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَؤْمَئِذٍ.» (هيچ يك از پيوندهاي ( - سوره مؤمنون آيه 101 )

خويشاوندي ميان آنها نخواهد بود.) و اولادي كه مسافرين اين عالم شده اند نيز در رفاه و خوشي هستند، پس چرا؟

نه درد دارم، نه جايم مي كند درد

همي دونم كه دل اندوه دارد

پس از بازرسي كامل و كنجكاوي از زواياي دل، يافتم تُخم خاين گياه را و دانستم كه از كجا رسته و به كجا پيوسته و صفيّه هم به خود مي پيچيد كه به چه نحو عقده دلم را بگشايد وگاهي تعجّب مي كند كه در دارالسّرور جاي اندوه و ملال نيست. گفتم: «زحمت به خود راه مده كه گشودن اين عقده كار تو نيست.»

دل عاشق، هزاران درد دارد

چه داند آنكه اشتر مي چراند

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست

سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است

و راز دلم را به او نگفتم؛ چون او نمي فهميد و فايده اي نداشت؛ زيرا كه اهل عالم بالا، همه چيز را درك مي كنند.

امّا عشق كه تخم اين گياه در خاك نهفته شده است، همان آدم خاكي است كه طالب و عاشق است و به زاري مي گويد:

الهي سينه اي ده، آتش افروز

در آن سينه دلي وان دل همه سوز

هر آن دل را كه سوزي نيست، دل نيست

دل افسرده خود جز آب و گل نيست

دلم پر شعله گردان، سينه پر دود

زبانم كن به گفتن آتش آلود

سخن در كيمياي جسم و جانست

اگر خود كيميايي هست، آنست

نهيب عشق گر نبود به دنبال

زند زالي دو صد چون رستم زال

زبحر عشق بسيار است، بسيار

جهان را عشق در كار است، در كار

كمال اينجاست، ديگر جا چه جويي؟

زهي ناقص، تو ديگر جا چه جويي

به صفيّه گفتم: «من مي خواهم بروم ميان آن باغهاي دور و با خود خلوت كنم، تا مگر عقده دلم بگشايد.»

گفت: «به هر جا بروي تنها نيستي. كوه و در و دشت و باغ و راغ (بيابان) هر ذرّه ذرّه، شاعر (داراي شعور) و حسّاس است.»

گفتم: «آنها در اُفُق من نيستند.»

گفت: «اگر ما نامحرميم، خوب است كه ما را مرخّص نماييد.»

گفتم: «اگر عطيّه زهرا نبودي، حالا مرخّص بودي.»

برخاستم و رفتم. به زير هر درختي مي رسيدم، شاخه، خم مي شد و صدا مي زد كه: «اي مؤمن! از ميوه ها بچين و بخور.» و صداهاي آنها ولو دلپذير بود، ولي در گوش من همچون قارقار كلاغ بود و من در جواب آنها خواندم:

دلم زبسكه گرفته است، ميل باغ ندارم

بقدر آنكه گُلي بو كنم دماغ ندارم

ديدم درختي شاخه خود را بالا برد و با خود گفت: «اگر ميل نداشتي چرا آمدي؟!»

شنيدم، ديگري مي گفت: «يقين مَلَك است كه اهل خوراك نيست.»

ديگري گفت: «يا حيواني است كه ميوه خور نيست.»

ديگري مي گفت: «بلكه ديوانه است؟! ولي اينجا جاي ديوانگان نيست، يقين نازمي كند.»

يكي گفت: «بابا! تازه از قحطي به وفور نعمت رسيده، از ذوق دهانش كليد شده است....»

ديدم از هر سري، صدايي و از هر شاخه اي، لطيفه اي بار نمودند. گفتم: «باز، رحمت به خيمه.»