بازگشت

ديدار و صحبت آية اللّه نجفي با يكي از دخترانش در عالم برزخ



گفتم: «من مي خواهم در ميان اين باغها و خيام و پست و بلندي ها و كنار رودخانه ها گردش كنم و از كمّ و كيف اينجا باخبر باشم و شايد آشنايي از بني نوع خود را در اينجا ببينم.»

گفت: «در اينجا آزادي آنچه دلت بخواهد حاضر است. ولي در دخول خيمه، استيذان (اجازه) و سلام لازم است و هنگامي كه من وارد اينجا شدم، خيمه دختر بزرگ شما را ديدم و به لحاظ آشنايي با شما، بر او وارد شدم و او را دوست گرفتم و اگر مي خواهيد به آنجا برويد من هم همراه شما خواهم آمد.»

گفتم: «البتّه مي روم.» برخاستم با او رفتم. در نزديكي خيمه سلام كردم. او صداي مرا شناخت، با خدمه خود بيرون دويدند. پس از زيارت يكديگر و حمد خدا، از نعمت و رحمتهاي بي پايان او، وارد خيمه شديم. به روي تختهاي جواهرآگين نشستيم. او و رفقايش در يك صف و من و همراهانم در يك صف. «مُتَّكِئينَ عَلَيْها مُتَقابِلينَ.» (در حالي كه بر آن ( - سوره واقعه آيه 16 )

تكيه زده و روبروي يكديگرند.) رو به رو بودن بِه از پهلو بود.

پرسيدم: «در اين سفر بر تو چطور گذشت؟»

گفت: «در منزل اوّل و در اراضي حسد، مقداري از فشارها و سختي ها ديدم و گويا بر غالب مسافرين، اين طور سختي ها بلكه بدتر از آن وارد مي شود و در بعضي جاها فهميدم كه خلاصي من از ناحيه شما بود و از اين جهت شما را دعاي رحمت نمودم؛ حتّي هنگامي كه خواهرم مسافر اين عالم گرديد و شما هم نزديك شد سفرتان، از خدا شفاي شما را خواستار شدم كه والده و خواهران ديگرم، خوار و بي پرستار نمانند.»

پرسيدم: «از آن خواهرت كه مسافر اين عالم گرديد، چه خبر داري؟»

گفت: «خواهرم را در اينجا ديدم. از من در جلالت و بزرگواري، بالاتر بود و از او حال و گزارشات بين راه را پرسيدم. آن صدمات و پياده روي ها را نديده بود. فقط اراضي مسامحه را ديده بود، آن هم به خوشي، و بقيّه را گويا به طيّ الارض آمده بود.»

گفتم: «رمز كار او اين است كه قريب هيجده سال كه از سنين عمرش گذشت، مسافر اين عالم شد و مثل ما مجال نيافت كه بار خود را سنگين و كار خود را سخت نمايد.»