بازگشت

هديه حضرت زهرا (س) و ورود به خيمه هاي حوريانِ بهشتي و كسب معارف الهي از يك حوريه



نسيم خنك وزيدن گرفت. هوا لطيف گرديد. چمن و چشمه سارها پيدا شد. اشجار كوهي در ميان درّه و سركوههاي سبز و خرّم، نمايان بود. ساعتي بروي چشمه اي نشسته، خستگي خود را گرفتيم.

از هادي پرسيدم: «گويا سياهك در زير چرخ موتورها هلاك شد.»

گفت: «او فاني نمي شود ولي در اين سرزمين به تو نخواهد رسيد. زيرا كه از اراضي برهوت بسيار دور شده ايم و چون تكبّر و منائي (خودبيني) نداشته اي، آن صحرا و گرفتاران را نخواهيم ديد، چيزي از راه نمانده است كه به حومه عاصمه وادي السّلام برسيم.»

و هر چه مي رفتيم آثار خوشي و خرّمي و چمن و گُل ورياحين و درختان ميوه دار، بيشتر مي شد؛ تا آنكه كوههاي سبز و باغات زياد و آبشارهاي صاف و نظيف زيادي پيدا شد و در دامنه كوهها و قلّه آنها، خيام زيادي از حرير سفيد نمايان شد.

هادي گفت: «اينجا حومه شهر است و اهالي در اين خيام سُكني دارند.»

ولي ستونها و ميخهاي اين خيام از طلا بود و طنابها از نقره خام. مقداري كه از خيمه ها گذشتيم، هادي گفت: «صبر كن تا من بروم خيمه تو را تعيين كنم.»

گفتم: «اسم اين سرزمين چيست كه بسيار خوش آب و هوا و باروح است! من دلم مي خواهد چند روزي در اينجا بمانم.»

گفت: «اين زمين، وادي ايمني و ارض مقدّسه است و لابُد بايد چند روزي در اينجا بماني.»

پاكتي از خورجين كه در او هديه حضرت زهرا (س) بود، بيرون نمود و رو بطرف خيمه اي كه در قلّه كوهي ديده مي شد، رفت.

من نگاه مي كردم. وقتي كه هادي به آن خيمه رسيد و كاغذ خوانده شد، ديدم كه پسران و دختران از خيمه بيرون شدند و به طرف من دويدند و هادي نيز از عقب رسيد. پاكتي ديگر از آن پلّه خورجين آورد و گفت: «تو با اينها برو به خيمه و چندي استراحت كن تا من از عاصمه برگردم و من مي روم كه منزلي براي تو تهيّه كنم.»

گفتم: «هادي! كجا مرا غريب و بي مونس ترك مي كني؟»

گفت: «براي مصالح تو تعقيب دارم و اينجا وطن توست و در آن خيمه، تو مونس خواهي داشت.» «حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ * لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جانٌّ.» (حورياني كه در خيمه هاي بهشتي مستورند. هيچ انس و جنّي پيش از ايشان با آنها ( - سوره الرّحمن آيه 72 و 74 )

تماسّ نگرفته اند.)

هادي اين را گفت و پرواز نمود و من با آن خدم و حشم آمدم به خيمه. حوريّه اي در آنجا بروي تخت نشسته بود برخاسته مرا استقبال نمود. غلامي همچون خورشيد درخشان، با ابريقي و لگني از نقره خام وارد شد. سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب، بوي مشك و گلاب ساطع بود.

پس از آن صورت خود را در آينه ديدم كه در جمال و جلال دو چندانِ آن حوريّه اي بودم كه در دفتر الهي معقوده من بود. سروري و بزرگواري من بر او محقّق شده كه: «اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَي النِّساءِ» (مردان، سرپرست و نگهبان زنان هستند.)

( - سوره نساء آيه 34 )

هر دو بر روي آن تخت نشسته و آن خيمه، پنج ستون داشت كه ستون وسطي از طلا و جواهرنشان بود و بزرگتر از ديگر ستونها بود. براي امتحان ذكاوت آن حوريّه، پرسيدم كه: «چرا اين خيمه ستون دارد؟»

گفت: «تمام اين خيام كه در اين قلل جبال (قلّه كوهها)ديده مي شود، پنج ستون دارد. زيرا كه: «بُني الاسلام علي خمس، الصّلوة و الصّوم و الزّكوة و الحجّ والولاية. و لم يناد بشي ء كما نودي بالولاية.» (بناء اسلام بر پنج پايه است كه عبارتند از: نماز و روزه و زكات و حجّ و ولايت، و به چيزي به مانند ولايت سفارش نشده است) و اين ستون وسطي، ستون ولايت است كه از همه بزرگتر است و خيمه بر او قائم است.»

گفتم: «من چنين مي پنداشتم كه هر يك به اسم يكي از آل پيغمبر است.»

گفت: «آنها اصول هستند و آنچه در اينجاست، فروع وسايه هاي آن انوارند. تمام عوالم وجود و آنچه در آنها است، همه مطابق يكديگر و يك فرم و كپيه يكديگرند و تفاوتشان، به شدّت و ضعف و اصل و فرع و نور و شعاع است و انسان نيز در همه عوالم راه دارد و مي تواند كه به همه مراتب برسد و سر سلسله همه عوالم گردد و متن مختصر اين مشروحات گردد و وجود جامع و مطهّر «اسم اللَّه» و «خليفة اللَّه» باشد.

هر چه در عالم كبير بود

شرح احوال تو به توي من است

جلوه اي كرد رخش، ديد ملك عشق نداشت

خيمه در مزرعه آب و گل آدم زد

و چون آدم، به حسب فطرت اوّلي، اين قوّه و توانايي در او بود و خود را نشناخته، گفته شد: «إِنَّ الْاِنْسانَ لَفي خُسْرٍ.» ( - سوره عصر آيه 2 )

(بدرستي كه انسان در زيان و خسران است.) وچون ديگران او را نشناختند: «كانَ ظَلُوماً جَهُولاً.» «اي مظلوماً و مجهول ( - سوره احزاب آيه 72 )

القدر.» (او بسيار ظالم و جاهل بود. يعني مظلوم بوده و ارزشش شناخته نشده بود)

گفتم: «شما در كدام مدرسه، معارف آموخته ايد كه اين همه سخنوري داريد؟»

گفت: «تعليمات من در مدينه شريفه بوده است و اين كوههاي سبز و خرّم و باروح و ريحان، از ييلاقات پست آنجا است. قال رسول اللَّه (ص)، (ابوفاطمة): «أنا مدينة العلم و عليٌّ بابها.» (من شهر علم هستم و علي (ع) هم درب آن است.)

من مربّاي (تربيت شده) دست فاطمه (س)، دختر پيغمبرم كه او نيز چون پدرش: «مدينة الحكمة و العصمة و عليٌّ بابها.» (شهر حكمت و عصمت است و علي درب آن شهر است)

و اوست ليله مباركه و ليلة القدر، و اوست بهتر از هزار شهر، و او است كه علوم قرآن بر او نازل شده است كه: «فيهايُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍحَكيمٍ.» (در آن شب هر امري براساس حكمت، تدبير و جدا مي گردد.)

( - سوره دخان آيه 4 )

و اوست شجره زيتونه، «لاشَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلي نُورٍ.» (نه شرقي است و نه غربي، ( - سوره نور، آيه 35. )

نزديك است بدون تماسّ با آتش شعله ور شود)

و اوست كه «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ.» (فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان براي ( - سوره قدر آيه 4 )

تقدير هركاري نازل مي شوند.)

و اين نوشته زهرا (س) است كه هادي به من مي رسانيد، به اين مضمون كه: «يكي از اولاد من به تو وارد مي شود، از او پذيرايي كن كه او صاحب تو است.»

معلوم مي شود، كه من كِشت و كار توام، ولو حقّ، رويانيده و به كمال رسانيده. «أَفَرَأَيْتُمْ ماتَحْرُثُونَ * ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ.» (آيا هيچ در باره آنچه كِشت مي كنيد انديشيده ايد؟! آيا شما آن را مي رويانيد يا ما مي رويانيم؟!)

( - سوره واقعه آيه 63 و 64 )

و من حمد مي كنم خدا را كه همه حمدها از اوست و راجع به اوست. «وَءاخِرُ دَعْويهُمْ أَنِ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.» (و ( - سوره يونس آيه 10 )

آخرين سخنشان اين است كه حمد، مخصوص پروردگار عالميان است.)»

پرسيدم: «آن شعري كه خوانديد از غزليّات خواجه حافظ بود، تو از كجا فراگرفتي؟!»

گفت: «وقتي كه خواجه به اين مقام رسيد، اهالي اينجا خواهش نمودند كه بيش از آنكه مي بايست اينجا بماند اقامت كند كه غزلهاي مرغوب او را فرا گيرند و همين طور هم شد و از آن وقت در تمام اين خيام، در سروده هاي خود، غزلهاي او را مي خوانند بويژه آنهايي كه مبني بر وصال است. و چون و چرايي كه با او نمودند افشاي بعضي اسرار بود در بين عامّه، كه جا نداشت.»

پس از اظهار كمالات صوري و معنوي، كه مرا مست لايشعر ساخته بود، سرود آغازنمود:

«رهرو منزل عشقيم و زسر حدّ عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه خطّ تو ديديم زبستان بهشت

به طلبكاري اين سبزه گياه آمده ايم

با چنين گنج كه شد خازن او روح امين

به گدايي، به در خانه شاه آمده ايم.»

پس از آن، اطعمه و اشربه، به اقسام ها (به انواع مختلف)، حاضر گرديد. خورديم و نوشيديم و به متكّاها تكيه زديم. گفتيم: «چنين معلوم مي شود كه تو در اينجا متوطّن نيستي.»

گفت: «بلي! من به استقبال تو آمده ام كه در اينجا برهه اي استراحت كنيد و اين خيمه و اثاثيه را من آورده ام؛ بلكه اين همه خيام كه در بالا و دامنه اين كوهها ديده مي شود، همه از مستقبلين است كه به استقبال واردين خود آمده اند و اين محلّ با باغها و روح و ريحان و خوشي و خرّميها، همه وقف بر واردين است و مهمانخانه خداوندي است و شما كه از اينجا برويد، من هم به محلّ خود عودت مي كنم.»