گرفتار شدن در وادي هولناك حسد و به فرياد رسيدن حضرت علي (ع)
از اين زمين حرص، خارج، يعني از كنار او گذشتيم. رسيديم به كنار اراضي حسد.
در آن صحرا، مكينه هاي زيادي بود دور از راه، كه همه به كار افتاده و دود آنها اُفُق را تاريك نموده بود و بس كه چرخ وپرآنها بزرگ و سنگين و به تندي و سرعت در حركت بودند كه آن صحرا به لرزه در آمده بود و صداي چرخيدن آن چرخهاي بزرگ، فضا را پُر و گوشها را كَر مي ساخت.
يك وِلْوِلِه و زلزله غريبي رُخ داده بود. عمله جات (كارگرهاي) آنها، تمام سياه بودند و اين مكينه كه چرخ و پر آنها از آهنهاي سنگين بود، مثال (مانند) موتورهاي قوي در اين صحراي وسيع در حركت بودند و يكي از آنها به نزديكي راه رسيد و آقاي جهالت نيز مثل دود سياه حاضر گرديد.
نگاه كردم به عقب سر، كه ديدم هادي خيلي عقب افتاده و از نزديك شدن سياه و دور افتادن هادي به وحشت افتادم.
سياه گفت: «به اين مكينه اي كه نزديك شده است تماشاكن كه چنين مكينه اي در دنيا ديده نشده.»
و اگر چه دلم خيلي مي خواست كه بايستم و تماشا كنم، ولي بواسطه آنكه سياه به جز شرّ، چيزي به من نرسانده بود، گوش به حرفش نداده، اسب را راندم و خواندم: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ.» (بگو: پناه مي برم به پروردگار سپيده صبح! از ( - سوره فلق آيه 1 و 2 )
شرّ تمام آنچه آفريده است.) تا به آخر.
سياه گفت: «بيچاره! در دنيا كه مي خواستي «قل اعوذ» بخواني و عمل كني، نكردي! حالا چه فايده دارد؟»
چونكه عمرت بود ديو فاضحه
بي نمك باشد اعوذ و فاتحه
بيشتر ترس مرا فرا گرفت. سياه جلو افتاد و به پشت تپّه اي پنهان شد. من خيال كردم كه از طرف او آسوده شده و من در فكر اينكه چرا هادي دور شده است و به من نمي رسد!
سياه از كمين درآمد به شكل جانوري مهيب، و اسب رم كرده و از راه بيرون شد و در نزديكي آن مكينه به زمين خورد ومن هم افتادم بطوري كه اعضايم از حسّ رفته و نمي توانم حركت نمايم. و آن مكينه هاي دور دست به من نزديك شده، گويا مي خواستند مثل اژدها، مرا بدم دركشند و شعله هاي آتش از دهنه آنها بسوي من پرتاب مي شد (مثل تلمبه هاي آتشفشان كه در جنگها معمول بود) و آن سياه خبيث، استهزاء مي كرد و به من مي خنديد و مي رقصيد و مي خواند: «وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ. (و از ( - سوره فلق آيه 5 )
شرّ هر حسود هنگامي كه حسد مي ورزد.) و اي بدبخت حاسد! چه كسي از حسد نجات يافته از علما؟! و در اين چند منزل كه از دست من خلاص شدي، خون به جگر من كردي. خيال كردي كه تير به تركش من نمانده! حالا بچش كه ان شاءاللَّه خلاصي نخواهي يافت.»
من از تمسخرات او با حال ضعفي كه داشتم، خون در عروقم بجوش آمد و با صداي بلند گفتم: «يا علي» كه مكينه هاي آتشفشان كه اطراف مرا گرفته بودند و نزديك بود كار مرا تمام كنند، رو به فرار گذاردند و در فرار از يكديگر سبقت مي گرفتند و چندي به يكديگر تصادم نموده، خُردِ خُرد شدند و سياهك هم رفت كه فرار كند كه به زير چرخ يك مكينه، گيركرده، استخوانهايش در هم شكست. «وَ لا يَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِه » (و اين نيرنگها، تنها دامان صاحبانش را مي گيرد.)
( - سوره فاطر آيه 43 )
گفتم: «عجب شده! مرا مسخره مي كني؟» «فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ» (ما نيز شما را همين گونه مسخره خواهيم كرد.)
( - سوره هود آيه 38 )
از گرمي فضا و تعفّن دود كبريت، عطش بر من غلبه نموده بود. در آنجا ديدم كه هادي بطرف من مي دَوَد و بزودي رسيد و خورجيني كه هديه علي (ع) در او بود، باز نمود. تُنگ بلوري را بيرون كرد كه از برق او، صحرا روشن شد و در او آب سرد و خوشگواري بود. به من داد، خوردم، تشنگي، رفع و دردمندي از اعضاء، مرتفع گرديد و رنگم افروخته و باطنم صفا پيدا نمود. «إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً.» (به يقين ابرار و نيكان از جامي مي نوشند كه با عطر خوشي آميخته ( - سوره انسان آيه 5 )
است.)
آمديم ديديم كه اسب، حيوان سقط شده(اي مي باشد). توبره پشتي را به پشت بستم، خورجين را هادي برداشت و پياده به راه افتاديم و آن صحرا با آنكه مانند صحراي كبير آفريقا بود، از كثرت دود مكينه ها، آدمهاي آتشين بيرون مي ريزد، مانند سيگار كه از لوله كارخانه سيگارسازي خارج مي شود.
هادي گفت: «حسوداني كه حسد خود را به زبان و دست، نسبت به مؤمنين اظهار نموده اند، در اين مكينه ها سخت فشار مي خورند كه آتش باطنشان، ظاهر بشره شان را نيز فرا مي گيرد، كه حسد به منزله آتش است. «الحسد يأكل الايمان كما تأكل النّار الحطب.» (حسد ايمان انسان را مي خورد آنچنانكه آتش، هيزم را مي خورد و از بين مي برد)
و چون راه را نيز تاريكي فرا گرفته بود، هادي جلو جلو مي رفت و من به تقليد او مي رفتم.
گفتم: «گويا راه را گم كرده ايم چون با آن سفارشاتي كه درباره ما شده بود، نمي بايست صدمه اي بخوريم.»
گفت: «راه غلط نشده و كمتر كسي است كه حسد باطني، كم يا زياد، اظهار نكرده باشد و اگر تفضيلات اولياي امور و خشنودي حضرت زهرا (س) درباره شما نبود، حال شما شايد كمتر از اين گرفتاران نبود. بسياري از اين گرفتاران، دير يا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.»
و چون هوا گرم و متعفّن و توبره پشتي هم سنگيني مي نمود، بسرعت حركت مي نموديم كه از اين زمين پُر بلا، زودتر خلاص شويم و از رسيدن سياه، اگر هلاك نشده باشد، نيز وحشت داشتم. كف عرق بوناك از زير لباسها، به ظاهرِ لباس بيرون شده بود و ساقهاي پا از خستگي درد مي كرد؛ تا آنكه به هزار مشقّت از آن سرزمين خلاص شديم.