بازگشت

رساندن زاد و توشه، توسّط بازماندگان



هادي ديد كه من از فكر و ذكر او به چيز ديگري نمي پردازم و اين گردش در باغات فايده اي ندارد، برگشتيم به منزل. پس از آن گفت: «ما، ده روز در اينجا مهلت داريم براي تهيّه قوّه و استعداد بيش از پيش، كه دزدان راه خيلي قوي و وحشت بعد از اين زياد است و قوّه تو كم است. بايد در اين جمعه نيز به منزل دنيوي بروي، بلكه شايد به مقتضاي «اذكروا امواتكم بالخير.» (مردگان خود را به نيكي ياد كنيد.) از تو يادي بنمايند، كه اسباب قوّه تو فراهم آيد.»

گفتم: «مگر تو نگفتي كه در اراضي وادي السّلام هستيم و مأمون از همه چيزيم؟! امّا وادي السّلام هم دزد دارد؟! اين هم حرف شد؟! فقط غرض تو معطّلي من است. رفيق باوفا! بي وفا شده اي؟! (گريه مرا گرفت ...) وادي السّلام يعني اوّل بدبختي من!»

گفت: «عزيز من! وفاي من، مقتضي دورانديشي تو است و تو نمي داني كه راه تو چگونه است! راه باريكي است از كنار اراضي وادي السّلام كه وصل به اراضي برهوت پر از آتش و عذاب است و سياه تو در اين چند منزل، مجدّانه در صدد لغزش توست و به اندك لغزشي، در اراضي برهوت خواهي افتاد و من هم به آن اراضي داخل نمي شوم و مي ترسم كه عوض اينكه ده روز نمي خواهي معطّل باشي، در آن اراضي پُرعذاب، دَه ماه محبوس بماني.»

گفتم: «مي خواهي بگويي كه پُل صراط روز قيامت، به استقبال ما آمده؟! و چنين چيزي هرگز نمي شود.»

گفت: «بلي! قبلاً هم گفتم، ولي حواست پرت است. مگرنگفتم: «صورتي در زير دارد، آنچه در بالاستي.»

بلي! بلي! راه اين چند منزل، رقيقه و سايه همان پُل صراط است و جز اينكه مي گويم چاره اي نيست. علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد.»

خواهي نخواهي، در شب جمعه رفتم به سر منزل اهل بيت خود، ديدم عيالم شوهري اختيار نموده و مشغول شئونات اوست. اولادم نيز متفرّق شده اند. مدّتي به شاخه درختي نشستم. مأيوس شده برخاستم، روي ديوار كوچه نشستم و نظر به حال متردّدين مي نمودم. آنها قصّه شئونات و معاملات خود را مي گفتند.

دلم به درد آمد و با خود مي گفتم: «چه خوب بود كه آدم در حال حيات به فكر عاقبت و چنين روزي كه در پيش داشت مي بود و همه اوقات خود را صرف هوسات (هوس ها) و خواهشهاي زن و بچّه نمي كرد. عجب دنيا، دار غفلت و جهالت است! چقدر ننگ آور است احتياج مرد به زن و بچّه خود كه هميشه چشم طمع بسوي مرد باز داشته و چقدر بي وفايي است كه مثل چنين روزي كه دستم از زمين و آسمان كنده شده، به ياد من نمي افتند. پيغمبر خوب آدم را بيدار و هوشيار ساخت كه فرمود: «هلاك الرّجل في آخر الزمان بيد زوجته و ان لم تكن له زوجة فبيد اقربائه و اولاده.» (هلاك و تباهي مرد در آخرالزّمان بوسيله همسر خود است و اگر داراي همسر نباشد به دست نزديكان و فرزندان خود به هلاكت مي رسد.) ولي چه فايده! بيدار و هوشيار نشديم و به فكر عاقبت خود نيفتاديم.» ناگهان ديدم در بالاي خانه روبرو، پسر و دختري تازه داماد از نبيره هاي من، نشسته و ميوه مي خورند و صحبت مي كنند، تا آنكه يكي گفت: «همين ميوه ها را حاج آقا كاشت و الآن او در زير خاكها متلاشي شده است و ما ميوه او را مي خوريم.»

ديگري گفت: «بدبخت! او الآن در بهشت، بهتر از اين انگورها مي خورد، خدارحمتش كند. در بچّگي چقدر با ما شوخي مي كرد.»

ديگري مي گفت: «راستي راستي، ما را دوست داشت. گاهي پول مي داد و ما را خوشحال مي كرد، خدا خوشحالش كند.»

ديگري گفت: «ما هر وقت كتاب و كاغذ و قلم مي خواستيم، براي ما مي خريد. پدر و مادرمان كه اعتنايي نداشتند.»

ديگري گفت: «ما را، در واقع او مُلاّ كرد. چون خودش مُلاّ بود از مُلاّيي خوشش مي آمد. حالا شب جمعه است، خوب است هر كدام يك سوره قرآن برايش بخوانيم. من «هَلْ اَتي » مي خوانم، تو هم سوره «دخان» بخوان.»

من در همانجا ايستادم تا سوره ها را تمام نمودند و چقدر مسرور شدم و برايشان دعاي بركت نمودم و پرواز كردم. آمدم كه هادي اسب را آورده و خورجيني نيز روي اسب بسته و مهيّاي حركت است.

گفتم: «اين خورجين از كجا است؟»

گفت: «ملكي آورد و گفت: در يك پلّه آن هديه اي است ازحضرت زهرا (س) كه در اثر تلاوت سوره دخان - كه منسوب به او است - فرستاده است. و در پلّه ديگر، هديه اي است از علي ابن ابيطالب (ع) كه در اثر سوره هل اتي - كه منسوب به او است - فرستاده است و سفارش كرده اند كه از راه دورتر از برهوت، حركت كنيم كه سموم آن ما را نگيرد.»

گفتم: «هادي! ما نبايد سر خورجين را باز كنيم، ببينيم چه چيز است هديه آنها؟»

گفت: «اجمالاً از مايحتاج اين راه است و هر وقت احتياج افتاد، باز خواهد شد. اگر مي خواهي، حركت كنيم.»

گفتم: «زهي سعادت.»