بازگشت

ديدار با حضرت ابالفضل (ع) و حضرت علي اصغر (ع) و گرفتن تذكره عبور و كسب معارف از



كم كم آن بزرگوار تسكين يافته، من و هادي جلو رفته، تعظيم و سلام نموديم. هادي تذكره داد و امضاي علي (ع) را بوسيده، ردّ نمود.

من از خوشحالي سر از پا نشناخته، خود را به قدمهاي مباركش انداختم و زمين را بوسيده و اشك شوق و خوشحالي جاري بود.

فرمود: «چطور بر شما گذشت؟»

عرض كردم: «الحمدللَّه علي كلّ حال. اُميد ماها به شما، درهمه عوالم بوده و خواهد بود.» «انتم السّبيل الأعظم و الصّراط الاقوم و الوسيلة الكبري .» (شما بزرگترين راه هدايت و صراط محكم و مستقيم و وسيله بسيار بزرگ الهي هستيد.)

مجدّداً خود را به قدمهاي ايشان انداختم؛ بوسه دادم و ايستادم.

فرمودند: «اگرچه دستوري جاري نشده است كه توسّل وشفاعت از شماها در همه عوالم برزخي بشود، بلكه به زاد وتوشه خود، اين مسافرت را طيّ نماييد، مگر در آخر كار و سفر جهنّم، الّا آنكه مددهاي باطن ما با شما است و فتوّت من مقتضي است كه امثال شما مساكين كه بارها تشنه در راه زيارت برادرم بوده و رفته ايد و اقامه عزاي او را داشته ايد، دستگيري ونگاهداري نماييم.»

در اين ميان مي ديدم جواني كم سنّ، در پهلوي ابوالفضل(ع) نشسته و مثل خورشيد مي درخشد كه طاقت ديدار نورانيّت او را نداريم و بسيار جلالت و بزرگواري از او تراوش مي نمايد و ابوالفضل(ع) نسبت به او با تأدّب و فروتني، گاهي سخن مي گويد. معلوم بود كه در نظر بزرگوارش، مهمّ است. از هادي پرسيدم، گفت: «نمي دانم، ولي آن صاحب صوت خوش كه تلاوت سوره «هَلْ اَتي » مي نمود، گويا همين باشد.»

از ديگري كه از ما مقدّم بود، پرسيدم، گفت: «گويا، علي اصغر، حجّت كبراي حسيني است. دليل بر اين، آن خطّ سرخي كه مثل طوق در زير گلوي انورش ديده مي شود كه آن گلوي مبارك را زينت ديگري داده.»

گفتم: «خيلي سزاوار و حتم است رجعت ما براي انتقام، اي كاش كه ما را رجعت دهند.»

ابوالفضل (ع) ملتفت مساره (گفتگوي سرّي) ما شده، فرمود: «ان شاءاللَّه بزودي خواهدشد.» «وَاُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَريبٌ.» (و نعمت ديگري كه آن را دوست داريد به شما مي بخشد و آن ياري خداوند و پيروزي نزديك است.)

( - سوره صفّ آيه 13 )

و من يقين نمودم كه جوان، عليّ بن الحسين است و در جلال و جمال او مبهوت بودم و مرا بقدري مجذوب نمود كه توانايي در من نماند كه از او نظر بردارم و تُند نظرنمودن به بزرگان، لعلّ خلاف ادب باشد و با آنكه جلال و بزرگواري او، «دورباش» و «كورباش» مي نمود، جلالش مي راند و جمالش مي خواند. در بين اين دو محظور متضادّ واقع شدم.

بدنم بشدّت مي لرزيد، كه خودداري نمي توانستم نمود. توجّه به من فرمود، گويا حال مرا دريافت. خلعتي فرستاد. به دوش من انداختند و من كه اين مرحمت را ديدم كه عشق وعلاقه مرا نسبت به خودش توجّه نموده و لذا زمين را بوسيدم و قلبم از آن اضطراب تسكين يافت كه محبّت طرفيني (دو جانبه) است و بي دردسر شد.

هادي گفت: «بيا برويم به منزل خود استراحتي بنماييم و يا اينكه در ميان اين باغات، سياحتي كرده باشيم. تذكره كه امضاء شده، خلعت هم كه گرفتي.»

با خود گفتم: «اين بيچاره از سببي كه طور او وراي طور عقل است، خبر ندارد و نمي داند كه من چنان علاقمند به اين مجلس و اهل آن هستم كه توانايي جدايي ندارم.»

گفتم: «هادي! در اين مجلس، من زبان سخن ندارم. بپرس اين خلعت را چرا به من داد و حال آنكه من خود را قابل نمي دانم كه نظري به من كند، تا چه رسد به اين موهبت عُظمي!»

هادي اين عرض حال را به وكالت از من اظهار داشت.

فرمودند: «وقتي در منبر پس از عنوان آيه «يا اَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنْذِرْ.» (اي جامه خواب به خود پيچيده! برخيز و انذار كن) و ( - سوره مدّثّر آيه 1 و 2 )

بيان شأن نزول او را تطبيق نمود بر من، در حالي كه پدرم تنها در ميدان كربلا صداي «هل من ناصر» (آيا ياري كننده اي هست؟) بلند بود و من در ميان خيمه گريان شدم و از اين تطبيق مرا خشنود نمود؛ بلكه پيغمبر خدا نيز خوشش آمد. من براي اين، آن را دادم و اين ولو در خور او نيست؛ ولي درخور اين عالَم هست. چه آنچه در اين عالَم است از حُسن و بها و زيبايي، رقيقه آن حقيقت و سايه آن شاخه گُل است. و از اين جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلي و آن حقايق صرف رسيد، به او خواهد رسيد.»

«ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و ما خطر علي قلب بشر.» (نعمتهايي كه نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده و نه بر قلب بشري خطور كرده است.)

ناگهان برخاستند و بر اسبهاي خود سوار شدند و اسبها پرواز نموده، از اين شهر بيرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. من دست هادي را گرفته، با حسرت تمام رو به منزل آمديم و هر چه نظر كرديم، آن نمايشي كه اوّل داشتند ديگر نداشتند و آن دلبستگي به آنها از هم گسيخته گرديد.

گفتم: «خوب است فردا حركت كنيم.»

گفت: «ممكن است تا ده روز در اينجا استراحت كنيم.»

گفتم: «ده دقيقه هم مشكل است. من هيچ راحتي ندارم مگر اينكه به او برسم و يا نزديك به او باشم.»

گفت: «چه پُر طمعي تو! مگر ممكن است در اين عالم تعدّي از حدود خود؟! اينجا داردنياي جهالت آميز نيست كه حيف و ميلي رُخ دهد و ميزان عدلش سر مويي خطاكند. بلي! تفضّلاتي كه دارند، گاهي عطف توجّهي به دوستان كنند و امّا جريان يافتن هوسناكي هاي بي ملاك، فحاشا و كلاّ! آنها در اوج عزّت و تو در حضيض تراب مذلّت.» «و ماللتّراب و ربّ الارباب!» (و خاك پست كجا و پروردگار جهانيان كجا!)

اگر چه لوعه دل فرو ننشست ولي چاره اي نداشتم، جزسكوت. چو شرح حال من به قياسات منطقي، قالب نمي خورد و هادي هم به غير آن منطق، منطقي نداشت. پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد.

هادي گفت: «بيا قدري در ميان اين باغات تفرّج كنيم.» رفتيم. همّي براي من حاصل نمي شد. از هر چه مي رود سخن دوست خوشتر است. گفتم: «او چرا در تلاوت خود، اختيار سوره «هَلْ اَتي » را نموده بود.»

هادي گفت: «ما چه مي دانيم در اين چه حكمت بوده و لازم هم نيست كه بدانيم. آنچه لازم است كه بدانيم، آنچه مي كنند و مي گويند بر وفق حكمت و صواب و صلاح است؛ امّا گفتن اينكه حكمت آن اين است نه آن، علاوه بر اينكه يك نوع فضولي و تصرّف درمعقولات است، كار باخطري هم هست، چه احتمال كذب و تكذيب مي رود.

بلي! ما به اندازه فهم خودمان مي توانيم بگوييم. چون اين سوره مباركه در فضائل علي(ع) و اهل بيت علي(ع) است واينها هم علي(ع) را دوست دارند و در اين سوره هم نشر فضائل علي(ع) است، پس آن را هم دوست دارند. چنانكه تو هم گفتي كه من هم دوست دارم و يا آنكه در «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّه مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ اَسيراً.» (و غذاي خود را با اينكه به ( - سوره انسان آيه 8 )

آن نياز دارند، به مسكين و يتيم و اسير مي دهند.) اشاره اي داشته است به مصيبت خودش و پدرش، هنگامي كه براي او آب مطالبه كرد و ندادند، با آنكه آب، بي بهاتر از طعام بود و اين يتيم و مسكين و اسير، از آن سه نفر به درجاتي فاضلتر بود، مع ذلك اگر دَم نزنيم از حكمت كار آنها، بهتر و مأمونتريم.»

گفتم: «اگر اين وجه آخري غرض او باشد، معلوم مي شود خون اينها هنوز در جوشش است.»

گفت: «البتّه در جوشش است و بقاي آن خطّ قرمز در زير گلويش نيز مؤيّد، بلكه اقوي دليل است و اينها بيش از مؤمنين، انتظار فرج دارند. تا انتقام نكشند خونشان از جوشش نايستد. چنانكه خون يحيي از جوشش نايستاد تا هفتاد هزار يا هفتصد هزار از بني اسرائيل كشته نشد.»

گفتم: «هادي! او گفت اين خلعت در خور اين عالم است و تمام خوبيهاي اين عالم سايه آن عالم است.»

گفت: «چنين است. چنانكه دنيا نيز سايه اين عالم است. «صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي.» تمام محاسن و كمالات مال وجود است و به هر درجه تنزّل مي شود، ضعيف مي شود و وجود كمالات و آثار او نيز ضعيف مي شود.»