بازگشت

بازگشت شيطان و راههاي باريك و پرسنگلاخ



صبح حركت نموده، رفتيم. شاهراه واضح بود و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و رياحين و آبهاي جاري بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود كه به وصف نمي آمد. تمام راه به همين اوصاف بود تا از حدود حومه شهر خارج شديم؛ كأنّه خوبيهاي شهر ما را تا آنجا مشايعت نموده بودند.

پس از آن، راه باريك و پر سنگلاخ و از ميان درّه مي گذشت و آن درّه به طرف يمين و يسار (راست و چپ) پيچ مي خورد و اگر از مسافرين، در جلو ما نمي بودند، راه را گم مي كرديم، زيرا كه راههايي به طرف دست چپ، از اين راه جدا مي شد.

در يكي از پيچهاي درّه، رو بطرف يسار، سياهان وارد راه ما شدند. چشم من كه به سياه افتاد بس كه ديدارش شوم بود، پايم به سنگي خورد و مجروح شد و من با لنگش پا، به سختي راه مي رفتم. مسافريني كه در راه بودند، جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و سياه در طرف يسار راه، حركت مي كرد تا رسيديم به سر دوراهي كه يك راه به دست چپ جدا مي شد و من متحيّر ماندم كه از كدام راه بروم كه سياهك خود را به من رسانيد و گفت: «چرا ايستاده اي؟» به دست چپ اشاره كرد و گفت: «راه اين است.» و خودش چند قدمي به آن راه رفت. به من گفت: «بيا.»

من نرفتم، بلكه از آن راه ديگر رفتم و خواندم: «فانَّ الرّشد في خلافهم.» (همانانجات و رشد در مخالفت آنهاست.) و سياه هر چه اصرار نمود با او نرفتم زيرا كه تجربه ها كرده بودم. «من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة.» (هر كس چيز تجربه شده را دوباره تجربه كند نادم و پشيمان مي شود.)

چيزي نگذشت كه آن درّه تمام شد و زمين مسطّح و چمن زار بود و سياهي باغات و منزل سوّم پيدا شد.

وعده وصل چون شود نزديك

آتش شوق شعله ور گردد

حسب الوعده، هادي بايد در اينجا به انتظار من باشد و در رفتن سرعت نمودم. آقاي جهالت هم از من مأيوس شده به من نرسيد.